شیرزاد*******کاش این هم داستان بود کاش*******
...شايد يه وبلاگ

شیرزاد پسر عمه من بود و این متن از زبان خانمش است که متاسفانه شاهد صحنه های بدی بوده

روحت شاد مرد بزرگ

 

 

صبح جمعه با تموم خستگی که بخاطر ۳ هفته کار مداوم داشتم از جا بلند شدم. 

اولین چیزی که توجهمو جلب کرد جای خالی شیرزاد بود. 

چند بار صداش کردم و هیچ صدایی نشنیدم. 

اول پیش خودم گفتم حتما مثل جمعه های قبل رفته تا حلیم بخره و برگرده تا یه صبحونه ی خوب بخوریم و راه بیفتیم. 

از اتاق اومدم بیرون و همینطور که به سمت آشپزخونه میرفتم مدام شیرزادو صدا میکردم. 

که یه دفعه صدای یه ملودی ملایمو که با سوت زده میشد رو از پنجره ی آشپزخونه شنیدم. 

خدایا این کیه که ۶ صبح داره سوت میزنه؟ 

وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم شیرزادو دیدم که داره سوت میزنه و یه آبی به سر و روی ماشین میزنه. 

عادت همیشگی شیرزاد بود که من عاشقش بودم. 

همیشه باید با ماشین تمیز بری بیرون. 

از بالا نگاش میکردم و حس و حالشو دوست داشتم و خوشحال بودم از اینکه خواب صبح روز جمعه رو به خوشحالی و دلخوشی شیرزاد ترجیح ندادم و بالاخره تونستم از جا بکنم. 

صبحانه رو آماده کردم و صدای بالا اومدنش رو از پله ها میشنیدم. 

در که باز شد پرید تو خونه و گفت سلاااااااااااااااااام 

منم که دیگه خواب از سرم پریده بود گفتم: سلام پسری٬ خوبی؟ 

با ذوق و شوق پرید تو حمام و گفت مری من یه دوش بگیرم و راه بیفتیم. 

گفتم صبحونه؟ 

گفت : قرار شده تا ۹ اونجا باشیم و صبحونه رو اونجا بخوریم. 

تند تند حاضر شدم . 

چون میدونستم شیرزاد از اینکه موقع بیرون رفتن آماده نباشی خوشش نمیاد و خلقش تنگ میشه. 

از حمام که در اومد سریع لباسایی رو که شب قبلش خریده بود رو پوشید و کلاه سفیدشو گذاشت رو سرش و گفت : بریم ؟ 

منم روسری سفیدمو روی سرم انداختم و گفتم بریم پسری. 

این تمام دیالوگی بود که بین من و شیرزاد تو خونه اتفاق افتاد. 

همون موقع باید برای گرفتن یه وسیله ای میرفتیم در خونه ی مامان شیرزاد. 

با عجله و با سرعت خودمونو رسوندیم اونجا. 

سر کوچه یه خونه ای بود که من همیشه دوست داشتم اونجا رو بگیریم. 

یه دفعه از شیرزاد پرسیدم : شیرزاد یعنی میشه این خونه رو بگیریم؟ 

گفت:چرا نشه ؟ حتما امسال میایم اینجا 

رسیدیم بالا و شیرزاد طبق عادت همیشگیش مامانشو سفت بغل کرد و مثل یه بچه ای که میخواد بره اردو با شوق زیاد خداحافظی  کرد و راه افتادیم. 

به بچه ها هم که رسیدیم یکی دوتاشونو تو ماشین خودمون جا دادیم و حرکت کردیم. 

توی راه با صدای بلند موزیک گوش میدادیم و میرقصیدیم و میخندیدم. 

تا وارد اون روستای نحس و شوم شدیم.  

تو اولین لحظه یه دفعه چشمم به تابلویی افتاد که اسم روستا روش نوشته شده بود:  گوراب   

 نا خوداگاه به شیرزاد نگاه کردم و گفتم :چه اسم مزخرفی٬ یعنی گور آدم توی آبه  

بعد از رسیدن به خونه ای که قرار بود اونجا یه استراحتی بکنیم و بعد راه بیفتیم یه صبحونه ی مختصری خوردیم و راه افتادیم. 

تمام ده پر بود از منظره هایی که فقط تا اونروز از دیدنشون لذت میبردم. 

رفتیم و رفتیم و رفتیم ............. 

دیگه همه خسته شده بودن از راه رفتن تو اون گرمای تند و سوزان 

تمام راه دستم تو دست شیرزاد بود و با هم گپ میزدیم و اون همش از این میترسید که مبادا من  پام لیز بخوره و ............. 

وقتی به آبشار لعنتی رسیدیم گفتم:بچه ها من خسته شدم 

دیگه نریم 

چند تا از بچه ها هم بلند گفتن: آره دیگه. بسه! 

شیرزادم که خسته شده بود کیف پول و موبایل و سوییچ ماشینشو داد دست من و گفت: 

مری اینارو بگیر تا من چند دقیقه پاهامو تو آب بذارم. 

منم با یه لحن طلبکار گفتم:پاتو میخوای بذاری تو آب؛چرا اینارو میدی دست من؟ 

گفت:بابا بگیر شاید دیگه رفتم و برنگشتم 

یکی از دوستاش یه دونه زد تو کمرشو و منم حسابی از این حرفش شاکی شدم 

داشتم بند کفشمو باز میکردم که با شیرزاد همراه بشم که یکدفعه صدای جیغ و بعد صحنه اینکه دوتا از دوستانمون از آبشار آویزون شده بودند و داشتند می افتادند تو آبشار که شیرزاد دوید سمت آنها و به خاطر سنگین بودن یکی از آنها با سر آبشار 3 متری رو به پایین رفت و باعث شد آن دو نفر کمترین صدمه را ببینند اما ..............

بعد از 2 ساعت جان شیرین خودش را از دست داد و ما رو تنها گذاشت



بگو مهربون !! امسال چند تا شمع باید برات روشن کنیم؟؟

باید به مریمت یاد بدم چطوری الرحمن رو میشه تو فاتحه پیچید و با  صلوات پاپیون درست کرد

مهربون ! امسال خودت نیستی ولی یادت همیشه تو دلمون هست

 

 



نظرات شما عزیزان:

پت و مت
ساعت0:19---15 مهر 1391
اندوه ما در غم از دست دادن ان عزیز بزرگوار در واژه ها نمیگنجد تنها میتوانم از خداوند برایتان صبری عظیم و برای آن مرحوم روحی شاد و آرام طلب كنیم
پاسخ: واقعا ممنونم


عمه زاده
ساعت1:31---4 آبان 1390
سکوت میکنم ای روزگار----------و تو هم هر چه دلت میخواهد بد بیار--ما به این قصه عادت کرده ایم---

اه شیرزاد--------

اه بلند شو ای مرد!

بلند شو که مرگ به تو نمی اید ا!
پاسخ: واقعا باورتون میشه هنوز باورم نشده؟؟؟


عمه زاده
ساعت23:30---15 مهر 1390
سنگ ناله میکند،... رود رود بیقرار ،

کوه گریه میکند : ابشار / ابشار،

اه سرد میکشد، باز باد داغدار ،

خاک ریزد به سر ،اسمان سوگوار

.کی کسی شنیده است،زیر خاک گم شود قله های استوار ؟؟پاسخ: قله های استوار............................ خدا یا این سعادت را هم نسیب ما کن


reza
ساعت23:03---5 مهر 1390
خدا رحمتش كنه . ان شالله خاك اون مرحوم باقي عمر شما باشه خيلي دلم گرفت وقتي خوندمش

حانیه
ساعت10:05---3 مهر 1390
اخ چقدر قم انگیز پاسخ: ممنونم خدا آن ها رو هم بیامرزه

mohamad
ساعت15:07---1 مهر 1390
روحش شاد
پاسخ: ممنونم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : 1 / 7 / 1390برچسب:, :: 10:3 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 923
بازدید ماه : 2254
بازدید کل : 266372
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1