نشان لیاقت عشق
...شايد يه وبلاگ

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت
و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید:
ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟

سردار پاسخ داد:
ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.”
فرمانروا پرسید:
و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت:
آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!”
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید:
آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت:
راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم.”
سردار با تعجب پرسید:
پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت:
تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می‌کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!”



نظرات شما عزیزان:

حانیه
ساعت9:45---3 مهر 1390
داستانات همیشه زیباست این هم مثل بقیه زیبا بود


پاسخ: ممنونم خیلی لطف داری


mohamad
ساعت21:16---2 مهر 1390
قشنگ بود.پاسخ: خدارو. شکر که خوشت اومد

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : 2 / 7 / 1390برچسب:, :: 20:12 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 28
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 928
بازدید ماه : 2259
بازدید کل : 266377
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1