تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.
سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.
کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
نجات دهندگان می گفتند:
.
.
.
.
.
“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم
نظرات شما عزیزان:
حانیه
ساعت10:12---26 مهر 1390
من خودم که اره خیلی چیزا بوده اینجوری برام اتفاق افتاده
حانیه
ساعت10:11---26 مهر 1390
من خودم که اره خیلی چیزا بوده اینجوری برام اتفاق افتاده
پاسخ:
اگر ته داستان و بفهمیم خیلی خوبه و آرامش بخشه
عمه زاده
ساعت23:29---24 مهر 1390
گنجشک نالید که خدایا لانه کوچک من کجای دنیای بزرگ تو را گرفته بود که اینگونه بی خانمانم کردی؟ ندا امد ای عزیزم ماری در کمین لانه ات بود و تو از وجودش بیخبر بودی!!!!پاسخ:
خدایا چه کارها که به نفعمان بود برای ما انجام دادی و ما.....
حانیه
ساعت17:18---24 مهر 1390
چه چیز ها که ما نمیدانیم و به خاطرش از خدا شکایت میکنیم
پاسخ:
می تونی بشماری؟؟؟؟
عمه زاده
ساعت23:37---23 مهر 1390
گنجشک کوچکی با نهایت سختی و مشقت برای خود لانه ای کوچک ساخت هنوز عرق کار زیاد بر تنش بود که ناگهان بادی وزید و لانه به زمین پرت شد و ویران شد!!!!پاسخ:
وبلاگ فعال به این می گنااااااااااااااااااااا
هم پستاش خوندنیه هم کامنتاش
mohamad
ساعت20:43---23 مهر 1390
ای خدا...............................................
پاسخ:
ای خدا............................................