...شايد يه وبلاگ

خدایا خداوندا به حق همین روزای عزیز تمام مریض ها و زود زود خوب کن و بفرست خونه هاشون

از جمله آسید عزیز

یکی از بدترین عذاب ها، عذاب پشت در اتاق عمل است، خدا نصیب هیچ کس نکنه

یا علی


ارسال شده در تاریخ : 17 / 3 / 1395برچسب:, :: 3:58 :: توسط : بهزاد

سلام

شاید باورتون نشه اما از اول سال می خوام بیام و بنویسم، چند باری هم اومدم و صفحه و باز کردم اما اصلا حالش نبود بنویسم

اول امسال پسر عموی پدرم فوت شد و مراسم ختم آن دقیقا تو همون مسجدی بود که چند سال پیش صاحب عزا بودم و جلوی درب وایساده بودم .....

خاطره های اون موقع ها عذاب دهنده بود و هست و خواهد بود

فراموش شدنی هم نیست اما تمام سعی خودم و می کنم بهش فکر نکنم، بگذریم

امروز می خوام درهم برهم بنویسم از همه چی می گم ، این پست خیلی خاصه

تو مراسم آخوند بزرگوار یه جمله ای گفت که من از معدود کسایی بودم که معنی اون جمله و متوجه شدم، بعد از پدر یا مادر زندگی ادامه داره اما دیگه مزه نداره

این جمله عین حقیقته، واقعا دیگه مزه نداره، فقط می خوای بگذره و تموم بشه این زندگی، باور کنید نمی خوام بگم می خوام حالم بد باشه، اتفاقا خیلی هم تلاش کردم که حالم و خوب کنم

اما نشد که نشد، وقتی این جمله و شنیدم فهمیدم که چرا نمی شه، امیدوارم که هیچ کسی معنی این جمله و متوجه نشه و اصلا نفهمه من چی می گم اما چه کنم که این امید اصلا قابل اجرا نیست و

بازی روزگار به نحوه ی دیگری است، بگذریم

من خیلی به مرگ فکر می کنم، خیلی خیلی فکر می کنم، به اینکه اون ور چه بلایی سرم میاد نمی دونم و فکر نمی کنم، اما به اینکه چه جوری می رم و اینکه بعد از رفتنم بقیه چی کار می کنن و چی می شه زیاد فکر می کنم

به این که تو مراسمم کیا میان و کیا خوش حال می شن که من رفتم و کیا غصه می خوردن، خیلی جالبه که خیلی دوست دارم بدونم اون موقع هر کسی یاد کدوم کارم یا حرفم می افته .....

یاد اون خاطر و حرف می افته بیشتر گریه می کنه یا می گه ......

وقتی عمو محمود فوت کرد اولین خاطره ای که تو ذهن اومد شعر "اسپند دونه دونه ...... " بود، این و می خوندم و گریه می کردم و می دوییدم

وقتی آقا شیرزاد فوت کرد یاد کل کل کردنش با بهروز افتادم

وقتی هما فوت کرد یاد چهار قلی که از قم آورده بود افتادم

وقتی مامانم فوت کرد یاد ...... یاد هیچی نیافتادم، چون فکر می کردم خوابم، فکر می کردم الان بیدارم می کنه می گه پاشو مدرسه ات دیر شده

و ..........

بعد من بقیه یاد کدوم حرفم می افتن؟؟؟کیا می گن زود بود؟؟ کیا می گن راحت شدیم؟؟؟

از یه جایی به بعد اصلا حرف مردم دیگه واسم مهم نیست اما عجیب دوست دارم بدون اون موقع چی می گن!!!!

اصلا کیا یاد این پست می افتن؟؟؟

اصلا کسی میاد؟؟؟؟؟ اصلا کی هست که بخواد یاد چیزی بیافته؟؟؟

من مغرور نیستم خودم و هم نمی گیرم در دو صورت ساکت و کنار گیر می شم

اول اینکه واسه کسی که می شناسمش مشکلی پیش بیاد و نتونم کمکش کنم سعی می کنم اصلا جلوش ظاهر نشم، نمی دونم چرا، تو این مواقع از خودم بدم میاد که چرا نمی تونم کمک اون عزیز کنم

دوم اینکه حالم خودم خراب باشه که چند سالی هست تو این حالت گیر کردم

خدایا تو اوج جوانی تو همین ساعت مقدس تو همین روزای عزیز قسمت می دم من و زود تر از پدرم و برادرم ببر

خدایا به همین حق مولام علی قسمت می دم

اعتقاد دارم هرکسی از زندگی کردن یه ماموریتی داره، ماموریتم نمی دونم چی هست اما امیدوارم درست انجامش بدم و زود تر برم

ببخشید اگه زیادی ناله بود

در آخر هم از تمامی کسایی که از دست من ناراحت هستند معذرت می خوام، واقعا قصدی نداشتم، حلال کنید

 

یا علی

 


ارسال شده در تاریخ : 9 / 2 / 1395برچسب:, :: 18:42 :: توسط : بهزاد

سال نو مبارک


ارسال شده در تاریخ : 7 / 1 / 1395برچسب:, :: 12:21 :: توسط : بهزاد

من حالم خراب و بازم داره میسوزه قلب من

رو به روم سراب و سوال بی جوابه و، سوظن

دل من گرفته و دردامو به کی بگم ، عشق من

تو تنهام گذاشتی و دیگه هیچکی نمونده، پشت من

یه عمری با بد و خوب تو ساختمو عشقمو باختمو

بازیم دادی

عاشق هرکی بشی بهش نمیرسی، این قانونو تو یادم دادی

نمی کشم کم آوردم، توی دنیایی که ازت دورم

ازت دورم

من میدونم به تو نمیرسم ولی خب کاری از دستم برنمیاد

وقتی میگی بهم حسی نداری ،میسوزم و صدام در نمیاد

نمی کشم کم آوردم، توی دنیایی که ازت دورم

ازت دورم

چقد از غصه پرم ، همه ی وجود من درد شده

همه ی احساستو این روزا نسبت به من، سرد شده

پشت این سکوت من یه دنیا فریاده از خستگی

از همه بریدمو به انتها رسیده این زندگی


ارسال شده در تاریخ : 17 / 11 / 1394برچسب:, :: 10:15 :: توسط : بهزاد

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'
من برای آخر هفته  ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.
همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!'
او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!'
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'.
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.'
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تامادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.
مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن



ارسال شده در تاریخ : 4 / 10 / 1394برچسب:, :: 1:31 :: توسط : بهزاد

سلام

خیلی وقت بود ننوشته بودم تو این مدت مطالب یادی به ذهنم خطور می کرد که بنویسم اما یا وقتش پیش نمی آمد یا حوصله نداشتم ....

........ بابت اون داستان واقعا حالم گرفته است هم من هم بابا هم بهروز ، اون روز که داشتیم بر می گشتیم ............... امیدوارم خیلی خیلی خیلی زود خوب بشید به حق همین روز ...............

دیروز داشتم تو اتوبان رانندگی می کردم اتوبان تقریبا خلوت بود و منم سرعتم 100 تا بود گفتم

به خودم می گفتم اخه چیه اینقدر سرعت اتوبان ها رو کم کردن کاش ما هم مثل  آلمان بودیم و اتوبان هامون محدودیت سرعت نداشت تو همین فکر ها بودم که برگشتم سمت راست و دیدم

رو نرده های (گاردیل) کنار اتوبان یه کمی آهن ها بالا اومده بود یه لحظه که نگاه کردم کپ کردم دیدم چقدر سریع این آهن ها پشت هم دارن می گذرن

شک کردم به کیلومتر دوباره نگاه کردم دیدم نه درسته سرعتم همون 100 تا است ، دوباره برگشتم نرده ها رو نگاه کردم دیدم چقدر دارن با سرعت دارن می گذرن

خیلی جالب بود برام ، من همیشه جلو رو نگاه می کردم و همیشه هم حس می کردم آروم دارم می روم اما واقعا اینطور نبود

تازه دیروز فهمیدم که چرا هرکی کنار دست من میشینه هی می گه آروم چون اون داره از بغل نگاه می کنه

ما وقتی داریم با سرعت حرکت می کنیم اما خودمون نمی فهمیم بقیه می فهمن و می گن

یا علی


ارسال شده در تاریخ : 10 / 7 / 1394برچسب:, :: 18:59 :: توسط : بهزاد

سلام

نماز و روزه هاتون قبول

امشب شبه قدره 

قبل از اینکه بیام کلی حرف داشتم که بنویسم

اما بعد از وارد شدن تصمیم گرفتم که فقط و فقط بگم التماس دعا

 

یا علی


ارسال شده در تاریخ : 14 / 4 / 1394برچسب:, :: 23:5 :: توسط : بهزاد

سلام خدمت شما عزیزان

تو زندگیم خیلی سعی کردم از همه چی یه درسی بگیرم شاید بخاطر نوع تربیتم بود آخه وقتی می گفتم فلانی اخلاقش یا رفتارش یا ... بده و دوست ندارم ، پدر و مادرم با هم می گفتند که تو اونجوری نباش ......

چند وقتی هست که دارم یه با موبایلم بازی می کنم ، خیلی جالبه بازی طوری هست که باید بری بجنگی و پولبدست بیاری و دفاعیات خودت و ببری بالا و هرکاری می خوای انجام بدی نیاز به پول داره

خلاصه که ما هم معتادش شدیم و بازی می کنیم، دوستانی که در این بازی پیشکسوت هستند هی می گفتن نمی خواد با پولت دفاعیات و ببری بالا و بجاش (خونه اصلی بازی که نشانه مرحله بازی است) و ببرم بالا

منم هی مدام می رفتم می جنگیدم و هی می خواستم پولم به اون حد برسه که برم بالا تا وقتی کسی ازم پرسید مرحله چند هستی با افتخار بگم ، اما این رفتار باعث می شد از بازیم لذت نبرم و هی مدام درگیر بودم تا مرحله بازیم بره بالا و ....

اما به یک باره خسته شدم از این حالت و گفتم من بازی نمی کنم که برسم به مرحله آخر  و به بقیه بگم که مرحله آخرم ، بازی می کنم که لذت ببرم و از اون لحظه به بعد همین کار و کردم وقت کردم بازی می کنم و لذت هم می برم وقت نکردم هم که حتما داشتم یه لذت دیگه می بردم.......

این واقعیت خیلی خیلی شبیه به زندگی روزمره خیلی ها است از جمله خودم که دارم روش کار می کنم و شروع کردم به لذت بردن های کوچیک ، با چیز هایی که دارم حال کنم و خوش باشم هرچند خیلی کوچیک ....  .

 

یا علی


ارسال شده در تاریخ : 16 / 3 / 1394برچسب:, :: 8:6 :: توسط : بهزاد

دیشب برای اولین بار رفته بودیم کنسرت اونم کجا  .................... برج میلاد

شاید فکر کنید خیلی پولدارم اما نه به خدا اینطور نیست

بلیط از جایی رسیده بود و ما هم هرکاری کردیم که بدیم کسه دیگه ای بره هرکی یه بهونه ای آورد

اگه کنسرت ابی یا داریوش بود همه با کله می رفتن اما این بنده خدا رهبر کنسرت بود و کسی هم باهاش حال نمی کرد

از اینا که جلوی گروه هستن و هی دستشون و بالا پایین می کنن و.... (استاد شهرداد روحانی)

مراسم خوابم گرفته بود و می خواستم پاشم بیام بیرون و اگه به اسرار بهروز نبود حتما این کار و می کردم (من و چه به گروه کنسرت اونم ویلیون می دونم جزو ساز های سخته اما اصلا صداش و دوست ندارم)

اما از یه جایی به بعد خود استاد شروع کرد به پیانو زدن واقعا می گم عالی بود خیلی خوب بود

اما نکته جای دیگریست

نکته این بود که واقعا دنیای پولداری خیلی خوبه ها!!!!!!!!!

دیشب حدود 30دقیقه زود رسیدیم و تو لابی منتظر بودیم تا در و باز کنن

اصلا باورم نمی شد که اینجا ایرانه

ماشین های تو پارکینگ و نمی گم براتون

اما چه تیپ هاییی ، چه مدل هاییی ، چه حرف هایی

چه راحت با هام ارتباط برقرار می کردند

نه انگار که اصلا هم و نمی شناختن و تنها وجه مشترکشون پول بود و بس

داشتم به این فکر می کردم که با همه اینا تقریبا همسن هستم

نهایتا 4سال اختلاف داشته باشم( از بس همه جا اول بودم فاصله سنی همه با هم بیش از 4 بوده و کمترش و. می گم همسن ، دست خودم نیست دیگه)

اینا کجان و به چه چیزایی فکر می کنن و من کجام

نمی دونم درستش کدومه

نمی گم هم خودم و باختم و افسرده شدم و نشستم کنج خونه

نه نه

دارم می دووم ، تمام تلاشم و می کنم

بحث من اینه که اگه من تمام تلاشم و بکنم و خدا هم تمام لطفش و به من بکنه

و بزنه یه روزی به همچین ثروتی برسم ، اون وقت چند سالم می شه؟

یعنی نسل بعد خودم می خواد حال کنه؟

الان که جوونم همه می گن وقت هست و به فکر این چیزا نباش و تلاشت و بکن و به بیراه نرو و .....

اون موقع هم همه می خوان بگن بابا سنی ازت گذشته و این کارا یعنی چی و الان بچه ات .....

(منظورم از حرفه همه اون دسته از عزیزانی هست که قبولشون دارما نه همه )

واقعا نمی دونم یعنی چی

بعضی وقت ها اینقدر فکر می کنم که مغزم خطا می ده به هیچ جوابی نرسیدم

چی بگم والا

 

بازم یادم رفت اول سلام کنم    سلام

 

یا علی


ارسال شده در تاریخ : 20 / 2 / 1394برچسب:, :: 7:2 :: توسط : بهزاد

این دورانی كه كه داره

به بدترین شكل می گذرد

اسمش جوانیست


ارسال شده در تاریخ : 18 / 2 / 1394برچسب:, :: 18:22 :: توسط : بهزاد

بعضی وقت ها به افکارتان و کارهایتان شک کنید


ارسال شده در تاریخ : 14 / 2 / 1394برچسب:, :: 16:14 :: توسط : بهزاد

سلام

امروز خونه عمه نهار دعوت بودیم جاتون خالی نهار آش بود

متن های وبلاگ "مکتوب" و پرینت گرفته بودن .....

بعضی هاش و خونده بودم و ازش درس گرفته بودم اما واقعا باورش سختر شد که همچین کسی دیگه نیست .....

چقدر دنیای بدیااا

خیلی جلوی خودم و گرفتم که حال عمه و بیشتر از این نگیرم اما واقعا سخت بود....

یه متن داشته برای سال 85 بود راجب مرگ بود

نمی دونم خوندید یا نه . خیلی داغون کننده است خیلی زیاد

واقعا نمی دونم چی باید بگم

خدا رحمتت کنه آقا شیرزاد

یه پست داشت برای "سید" از مولا علی گفته بود و از اینکه چیا یاد گرفته و ....

آی آی آی

روز خاک سپاری مادرم آقا شیرزاد من و گرفته بود اما بعدش من زیر ....گرفتم " واقعا لفظش هم واسم سخته 

نمی دونم کی پس فردا می خواد زیر جنازه من و بگیره اصلا کسی هست یا نه

تو زندگی آدم های زیادی دیدم اما مرد کم دیدم مرد واقعی

همیشه سعی کردم اداشون و در آرم اما بعضی وقت ها ول می دم

جند شب پیش 4تا جوون تو یکی از بهترین ماشین ها تو یک ثانیه مردن

و یاد فیلم "گوزن ها هم بخیر (درحال نگاه کردنشم

چقدر کمه فاصله بین خوب و بد مردن

یا علی

روز مرد و به همه مردها از جمله آسید تبریک می گم....

""ببخشید بعضی وقت ها مجبورم نقطه بذارم چون نمی تونم کلمه مناسب بذارم""


ارسال شده در تاریخ : 11 / 2 / 1394برچسب:, :: 22:27 :: توسط : بهزاد

روزی روزگاری شخص ثروتمندی بود که دچار ورشکستی می شه و تمام دارایی هایش را می فروشه برای مخارج روزانه ، فرش ، قالیچه و .... همه رو می فروشه

روزی خانم با فرزندان برای فروش تنها قابلمه مسی به بیرون از خانه می رود

دوستان مرد که داخل خانه همراه دوستشان بودند می بینند که مرد شروع می کنه به گریه کردن

همه فکر می کنن چون آخرین دارایی اش را فروخه نارحت است

اما مرد خدا را شکر می کند

همه تعجب می کن که یعنی چی ، علت را از مرد می پرسند می گوید خدا از 40 سال پیش به فکر من بوده است که باعث شده من این قابمه را بخرم و بعد 40 سال که از آن استفاده کردم آن را بفروشم و مخارج روزانه خودم را با آن تامین کنم.

 

می دونم این جور فکر کردن ها خیلی سخته ، یعنی اعتقاد قوی میخواد و یک ایمان قوی تر

اما دید ها را باز می کنه ، می تونیم به مشکلات به نوع دیگه هم نگاه کرد

 

خدایا شکر

سال جدید مبارک باشه ، بهترین ها را برایتان آرزو می کنم

راستی سلام


ارسال شده در تاریخ : 6 / 1 / 1394برچسب:, :: 1:6 :: توسط : بهزاد

 

 

تهِ هر زمستون یه هفته به عید
یه چیزی توو این سینه چنگ میزنه


ارسال شده در تاریخ : 23 / 12 / 1393برچسب:, :: 7:53 :: توسط : بهزاد

یادمه هشت سالم بود ، یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوئیت ، ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکوئیت رو ببینیم.وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکوئیت میداد بیرون ، خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکوئیتهایی  که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن . من رو حساب تربیتی که شده بودم می دونستم که اونا دارن اشتباه می کنن، واسه همین تو صف موندم ولی آخرش اونا بیسکوئیت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود..... الان بیست و دو سالمه ، اون روز گذشت ولی تجربه اونروز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم ..

ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا می ذارن از بیسکوئیت هایی تو دستشون لذت می برن ....

از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوئیت های زندگی ؟

" اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت و با بیسکوئیت های توی دستت می سنجند "


ارسال شده در تاریخ : 16 / 12 / 1393برچسب:, :: 21:59 :: توسط : بهزاد

فيلمي ديدم بسيار زيبا و قديمي         "آكواريم"       

نكته هاي فراواني داشت

حداقل واسه من

داستان جواني هست كه اينجا قهرمان رالي هست و نامزد داره

بيخيال اينجا مي شه و مي ره از اين كشور

عاشق كسي مي شه كه نبايد مي شده و ........

با اين چيزا كاري ندارم

اينكه واسه چي مي ره

اينكه چرا نمي مونه

اما حالم و بد كرد اين فيلم

چند وقتي هست دنباله رفتنم هستم

ارتباط هاي خوبي هم گرفتم

دنبال كارام هم هستن

" يه روز يه بزرگي مي گفت هروقت تصميم به كاري گرفتي و خواستي انجامش بدي "نترس"

به هيچيش فكر نكن اگه تونستي اينجوري بري برنده اي

اما اگر ترسيدي و پاهات لرزيد بازنده "

نمي گم نخبه ام ...  اما راحت مي تونم برم

هروقت به جاهاي حساس مي رسه پاهام مي لرزه

نمي دونم چي كار كنم

مانده ام...........نمي تونم از كسي مشورت بگيرم..........هيچ كس درك نمي كنه مشكل من چيه....

زبوني همه مي گن كه مي فهميمت اما ...............

نمي تونم هم به هر كسي بگم .......... دردام و بايد به آشنايي بگم كه ما شديم واسش غريبه

زندگيم رو بد سربالايي افتاده

تا مي تونم بهش معكوس مي دم اما نمي كشه

حالا هم پياده و تنها دارم راه مي رم

اون بالا روشنايي نمي بينم

اما كاره ديگه هم نمي تونم بكنم

نه آدمي هستم كه پست رفت كنم

نه آدمي كه بمونم و ساكن بشم

رفتم خيلي جلوتر از سنم

نه جلويي ها قبولم دارن

نه كاراي عقبي ها را قبول دارم

نه حاظرم همه چيز را تجربه كنم

هم خسته شدم از پس تجربه ديگران استفاده كردم

اگه همين جوري پيش بره مي برم

يعني بريدم اما براي اينكه كسي نفهمه نشون نمي دم

يكي از همين روزاس كه همه بفهمن

اون وقت كسي نمياد بگه چرا كه بهش توضيح بدم كه چي كشيدم همه شروع مي كنن به نصيحت و .....

البته خيلي وقته هر حرفي و گوش نمي دم

بيخيال

خدا يه كمك خيلي خيلي كوچيكي مي خوام ازت به اندازه نوره يه LED

وقتي پشت فرمون چشمام بسته بود در عرض چند ثانيه همه چيز و جلو چشام آوردم كه باز كنم

اما هيچي نبود كه بخاطرش چشمام و باز كنم  تنها باري بود كه دلم براي خودم سوخت

تنها كاري كه مي تونم بكنم اينه كه بنويسم

اينجا .... تو خونه ي قديمي خودم

مخاطبانش دست خودم نيست

اما با معرفت ها آدرس و دارن و ميان و مي خونن و همينجا نظرشون و مي گن و ديگه بروي آدم نميارن

ياعلي


ارسال شده در تاریخ : 30 / 10 / 1393برچسب:, :: 9:20 :: توسط : بهزاد

1400 سال پيش پيغمبر اسلام مشروب و .... حرام كرده ، سيگار و ... مكروه شده اند

حالا بعد از اين همه سال وقتي به يه نفر مي گي بريم حال كنيم دقيقا همين كار ها رو بهت مي گه

نمي دونم اون انساني كه قرار بود تكامل پيدا كنه ما بوديم يا هنوز مونده تا تكامل .....

نمي دونم چرا معني "حال" و نمي دونيم

نمي دونم چرا به گناه كردن مي گيم حال.......

شايد هم من نمي دونم

اما اينقدر مي دونم كه اين كارايي كه 1400 سال پيش انجام مي شده و انجام بديم تكامل يافته نيستيم

كارهايي كه بايد انجام بديم پس چي شدن؟!؟!؟!

چند وقتي هست اطراف شده از اين آدم هايي به گناه كردن مي گن "حال" نمي تونم ازشون فاصله بگيرم

اما مدام به اين فكر مي كنم كه انسان پس كي تكامل پيدا مي كنه ....

راستي سلام!


ارسال شده در تاریخ : 16 / 10 / 1393برچسب:, :: 7:53 :: توسط : بهزاد

 یک گروه از دوستان به ملاقات استاد دانشگاهی رفتند.
گفتگو خیلی زود به شکایت در مورد ' استرس و تنش در زندگي ' تبدیل شد.
استاد از آشپزخانه بازگشت و به آنها قهوه درانواع متفاوتی از فنجان ها تعارف کرد.
(فنجان های شیشه ای، فنجان های کریستال، فنجان های درخشان، تعدادی با ظاهری ساده،تعدادی معمولی و تعدادی گران...)
وقتی همه آنها فنجان های را در دست داشتند، استاد گفت:
اگر توجه کرده باشید تمام فنجان های خوش قیافه و گران برداشته شدند در حالی که فنجان های معمولی جا ماندند...!!!
هر کدامیک از شما بهترین فنجان ها را خواستید و آن ریشه "استرس و تنش"شماست!!
آنچه شما واقعا میخواستید قهوه بود نه "فنجان" !!
اما با این وجود شما باز هم "فنجان " را انتخاب کردید!!! 
اگر زندگی "قهوه " باشد؛
پس مشاغل، پول،موقعیت، عشق و غيره، "فنجان ها " هستند!!!
فنجان ها وسیله های هستند برای نگهداری و زندگی را فقط در خود جای داده اند .
لطفاً نگذارید "فنجان ها " کنترل شما را در دست گیرند...!!!!!
از "قهوه" لذت ببرید...


ارسال شده در تاریخ : 20 / 9 / 1393برچسب:, :: 22:28 :: توسط : بهزاد

 پشت فرمون

تو اتوبان

کیلومتر رو عدد 120

خسته از همه چی

چشما بسته

نه دل می خواد چشمات و باز کنی

نه مغز دستوری صادر می کنه

آسمان اینجا خیلی وقته واسم آبی نیست


ارسال شده در تاریخ : 14 / 9 / 1393برچسب:, :: 20:46 :: توسط : بهزاد

 ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ را ﺷﮑﺮ ﮐﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ اینگونه ﻧﻮﺷﺖ:


ارسال شده در تاریخ : 7 / 9 / 1393برچسب:, :: 23:48 :: توسط : بهزاد

 ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ را ﺷﮑﺮ ﮐﻨﺪ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ اینگونه ﻧﻮﺷﺖ:


ارسال شده در تاریخ : 7 / 9 / 1393برچسب:, :: 23:48 :: توسط : بهزاد

پدرم  کنفرانس یک روزه ای در شهر داشت و از من خواست او را به شهر برسانم وقتی پدر را رساندم گفت ساعت 5 همین جا منتظرت هستم تا با هم به خانه برگردیم من از فرصت استفاده کردم برای خانه خرید کردم و ماشین را به تعمیر گاه بردم بعد از آن چون هنوز فرصت باقی بود به سینما رفتم و ساعت 5/5 یادم آمد که دنبال پدرم بروم وقتی به آنجا رسیدم ساعت 6 شده بود . پدرم با نگرانی پرسید چرا دیر کردی؟ آنقدر شرمنده بودم که به دروغ  گفتم " اتوموبیل حاضر نبود مجبور شدم منتظر بمانم"پدرم که قبلا به تعمیرگاه زنگ زده بود گفت: در روش تربیت من نقصی وجود داشت که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی . برای اینکه بفهمم نقص کارکجاست این هجده مایل را پیاده می روم که در این خصوص فکر کنم.

نمی توانستم او را تنها بگذارم مدت 5/5 ساعت پشت سرش اتوموبیل می راندم و پدرم را که به علت دروغ احمقانه ای که گفته بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه می کردم.
همان جاتصمیم گرفتم دیگر هرگز دروغ نگویم .این عمل عاری از خشونت پدرم آنقدرنیرومند بود که هنوزبعد ازگذشت دهه80 زندگی ام هنوز بدان می اندیشم

ارسال شده در تاریخ : 7 / 9 / 1393برچسب:, :: 22:26 :: توسط : بهزاد

 ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﻋﺰﯾﺰ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ !
ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺳﺮﺩ ﻏﻨﻴﻤﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ ...
ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ ...
ﻳﮏ ﻗﻄﺮﻩ ﻧﻮﺭ ﺩﺭ ﺩﺭﻳﺎﯼ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻫﻤﻪﯼ ﺩﻧﻴﺎ ﻣﯽﺷﻮﺩ ...
ﻳﮏ ﻋﺰﻳﺰ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺖ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻣﯽﺷﻮﺩ ...
ﭘﺎﻳﻴﺰ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ٬ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻗﺸﻨﮓ ﻭ ﻗﺸﻨﮓﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ !
...
ﻭ ﻣﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﯾﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ ... !


ارسال شده در تاریخ : 7 / 9 / 1393برچسب:, :: 20:32 :: توسط : بهزاد

اگر دل به دریا نزنی، باید با آب باریکه ای بسازی


ارسال شده در تاریخ : 5 / 8 / 1393برچسب:, :: 7:53 :: توسط : بهزاد

از قــــدرت و زیبایی جوانیت لذت ببر و یادت باشه قدر قدرت و زیبایی جوانیت رو نمی فهمی تا وقتی رنگ ببازه ! اما باور کن ۲۰ سال دیگه وقتی به عکسات نگاه کنی متوجه میشی چه امکاناتی در برابرت قرار داشته و چقدر ظاهر دل انگیزی داشتی !

اینو الان متوجه نیستی !

دل نگران آینده نباش ، نگران نگرانیهای اونایی باش که به فکر مشکلاتی هستند که حل کردنش برای تو مثل آب خوردنه !

مشکلات واقعی زندگیت چیزایی هستند که هرگز به خاطر نگرانت خطور نمیکنه ! مثل مشکلاتی که در یه ساعت معمولی در یه روز معمولی هفته تو رو به خودت میپیچونه !

هر روز حداقل دست به کاری بزن که ازش میترسی .... آواز بخون ....

با احساسات دل مردم با بی احتیاطی برخورد نکن ! و با کسانی که با تو اینطور برخورد میکنن کنار نیا !

راحت باش ...

وقتت رو با حسادت تلف نکن ! گاهی انسان پیشه و گاهی عقب تر از دیگرانه ، این یک قاعده ست و در انتهای راه به خودت ایمان داشته باش . تعریف هایی که ازت میشه به خاطر بسپار و اهانت ها رو فراموش کن و اگه در این مورد موفق شدی به منم یاد بده !

محبت و دلدادگی ها رو حفظ کن و عملکرد حساب بانکیت رو بریز دور !!!!

سعی کن اگه نمی دونی با زندگیت چی کار کنی احساس گناه به خودت راه نده ، خیلی ها رو میشناختم که در ۲۲ سالگی هنوز نمی دونستند و خیلی ها رو میشناسم که ۴۰ سال دارن و هنوز نمی دونن ! ولی تلاش کن ، زیاد مشورت کن !

با زیر دستات مهربان باش روزی دلت براشون تنگ میشه ...

شاید ازدواج کنی شایدم نکنی ، شاید بچه دار شی شایدم نشی ... شاید درهفتاد و پنجمین سالگرد ازدواجت بلند شی و برقصی ! به هر حال هر کاری می کنی زیاد به خودت غره نشو ! زیادی هم خودت رو سرزنش نکن .

انتخابای تو در زندگیت مثل دیگران فقط رو شانس و فرصته ...

از بدنت لذت ببر و هر طور میتونی ازش بهره بگیر ! از نظر دیگران درباره بدنت نترس ، جسم تو با ارزش ترین ابزاریه که در اختیار توست . به هر حال از خوندن مجلات زیبایی پرهیز کن چون باعث میشه حس کنی زشتی ...

پدر و مادرت رو بشناس ،
... با خواهر و برادرات مهربان باش ، اونا بهترین رابط تو با گذشته هستن و به احتمال فراوان در آینده نیز همراه تو خواهند بود .اینو درک کن که دوستات میان و میرن ولی معدودی رو که ارزش دارن نگه دار ....

سعی کن فواصل جغرافیایی و تفاوت دید و نگاه ها رو کم کنی چون هر چه از سنت بگذره بیشتر به کسانی که در جوانی میشناختی نیاز پیدا می کنی ...

میتونی تو نیویورک زندگی کنی ولی قبل از اینکه بهت فشار بیاد اونجا رو ترک کن . میتونی در شمال کالیفرنیا زندگی کنی اما قبل از اینکه زیاد بهت خوش بگذره اونجا رو هم ترک کن ... سفر کن ....

زیاد با موهات ور نرو ! و گرنه در ۴۰ سالگی ۸۵ ساله به نظر میای !

دقت کن به کی نصیحت می کنی اما همیشه در برابر نصیحت صبور باش ! پند به دیگران مانع از نابودی زندگی میشه اون رو جلا میده ، زشتی ها شو از بین میبره و باعث میشه بیش از ارزش واقعیش از اون لذت ببری

و به هر حال در تند باد حوادث مواظب خودت باش ...


ارسال شده در تاریخ : 28 / 7 / 1393برچسب:, :: 13:3 :: توسط : بهزاد

نفری جدید به اتاقمون اضافه شده

یک ماهی می شه که اومده

نمی دونه از مشکلاتی که دارم

دیروز خیلی جدی و مجلسی بهم می گه خوش بحالت که اینقدر شادی

اینقدر می گی و می خندی

سکوت کردم و از اتاق رفتم بیرون

می خواستم بگم ، نگو .....

آره می خندم

آره شادم

آره تو اینجوری فکر می کنی

اینطوری نیست

اشتباه می کنی عزیز

اینطوری ها هم نیست

نمی دونم این جمله از کیست اما خیلی قشنگه "دیشب که نمی دانستم به کدام دردم گریه کنم ، تا صبح خندیدم"

خدارو شکر این وبلاگ هست که راحت می تونم حرفام و بنویسم

وگرنه نمی دونستم چه کنم

اما هر بار که مشکلی برام پیش میاد به خودم می گم : این که چیزی نیست ، من کشیدم از این بدتراش ، پله های ترقیه واسم هر تراش

دارم به رفتن فکر می کنم به ...........

 

یا علی

 



ارسال شده در تاریخ : 24 / 7 / 1393برچسب:, :: 13:48 :: توسط : بهزاد

 

زبانم قادر نیست بگوید از وصف علی (ع)

عیدتان مبارک


یا علی(ع)

 


ارسال شده در تاریخ : 20 / 7 / 1393برچسب:, :: 15:26 :: توسط : بهزاد

با يكي از دوستاني كه موتور داره داشتيم مي رفتيم جايي

دوستم وسط راه كار داشت و موتور و سپرت به من و رفت كه به كارش برسه

كناره موتور وايسادم و موتور و گرفته بودم

موتور هي بازي مي كرد و سنگينيش و به رخ من مي كشيد

تا يكم شل مي گرفتمش مي خواست بيوفته رو من

خسته شده بودم

به فكرم افتاد كه بشينم رو موتور

وقتي نشستم ديگه اون سنگيني و حس نكردم

ديگه نمي تونست بيوفته رو من

ديگه خسته ام نمي كرد

داشتم فكر مي كردم اگر موتور و مشكلات در نظر بگيرم

بايد بشينم رو مشكلات تا ديگه خسته ام نكنه

راستي سلام


ارسال شده در تاریخ : 2 / 7 / 1393برچسب:, :: 7:46 :: توسط : بهزاد

خيلي وقتا آدم دلش مي گيره

نمي دوني چي كار مي شه كرد تا دلت باز بشه

مي خندي اما بازم دلت گرفته

نمي دونم چه جوري مي شه باز كرد

پشت شيشه مغازه نوشته "چاه باز كن قوي رسيد"

خواستم برم بپرسم دل باز كن هم داري؟

نمي خوام غمگين بنويسم

چون مي دونم فقط من نيستم كه مشكل دارم

چون مي دونم با اين همه مشكلي كه دارم بازم بايد بگم خدايا شكرت

پاي مشكلاتم وايسادم

باهاشون مي جنگم

اما خستم كردن ... خسته

اشكال نداره تحمل اين مشكلا فقط و فقط يه خوبي داره اينكه بعد از تحمل كردنشون مي توني بگي

"اين كه دردي نيست من كشيدم از اين بدتراش

پله هاي ترقي واسم هر خراش"

اما نمي دونم بعد از اين همه تحمل بازم پله ترقي وجود داره يا نه

با يكي صحبت كردم كه خيلي آرومم كرد

مي گفت كاري نمي شه كرد فقط و فقط بايد بگي "خيره" و ادامه بدي

به حرفش خندم گرفت اما ديدم راست مي گه

دارم ادامه مي دم نمي دونم چي مي شه اما ادامه مي دم


آخرين خنجر تابستان امسال هم زده شد و رفت

بچه كه بودم بين تمامه فصل ها از تابستان خوشم مي اومد

هم مدرسه ها تعطيل بود هم تولدم بود

اما حالا بدترين فصل برام تابستانه

7 تير

7 مرداد

14 شهريور

21 شهريور

از 2تا تاريخ اول به شدت متنفرم و اصلا خاطرات خوبي ندارم

اما از 2تا تاريخ آخر خاطراته خوبي برام مونده كه بهش فكر مي كنم . . . .

21 / 06 / 1354 تولد مادرم

ديروز هر كاري كردم برم پيشش نشد

شانسا تو راه بودم و خاطرات و مرور مي كردم

بعضي جاها تو حاله خودم نبودم اما يه جمله يكم آروم ترم كرد

"بدترين شرايط من و تو آرزوي يكي ديگست"

 


ارسال شده در تاریخ : 22 / 6 / 1393برچسب:, :: 10:10 :: توسط : بهزاد

يكي از ارث هايي كه به من رسيده درد چشم هست

شايد تعجب كنيد اما خوب ارث هست ديگه رسيده دست من نبوده كه .....

شايد براي شما هم اتفاق افتاده باشه كه سرتون و يك دفعه كه تكون مي ديد يه چيز هايي مانند دونه هاي اسفند مياد جلو چشمتان

و براي چند ثانيه ديدتون ميره

خوب براي شما هر از گاهي ژيش مياد اما براي ما هميشه است

در پشت چشم ماده اي است به نام زجاجيه(اگر درست نوشته باشم) كه اين مايع باعث اين اختلال مي شود

دكتري كه هميشه مي رويم پيشي مي گفت اين مايع براي ما بيش از حد شل است و همين باعث اين اتفاق مي افتد و مي گفت بارش راهي وجود نداره و بايد عادت كني كه بهشون نگاه نكوني و گرنه ديد ضعيف تر مي شه.

اين همه داستان تعريف كردم تا به اين برسم كه مشكلات براي من شده همانند همون دونه هاي اسفند

حاشيه زندگي

حاشيه راه ..........

نمي دونم تا كي مي تونم بهشون نگاه نكنم و ادامه بدم

اما اين قدر اين دونه هاي اسفند زياد شده كه بعضي وقتي با مخ مي خورم به ديوار جلوم

فعلا كمتر بهشون نگاه مي كنم

اما هميشه و در همه حال باهم هستند و هي خودشون و به مركز ديدم نزديك تر مي كنند

راستي سلام.


ارسال شده در تاریخ : 3 / 6 / 1393برچسب:, :: 14:34 :: توسط : بهزاد

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 16 صفحه بعد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 35
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 74
بازدید ماه : 215
بازدید کل : 264333
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content