*شب بود و او با دوستش روي پله جلوي ساختمان نشسته بودند. به دختري كه در آن تاريكي از سركوچه مي آمد اشاره كرد. بلند شدند و به سمت او رفتند. هنوز چند قدمي جلو نرفته بودند كه گفت: " برگرديم ; خواهرمه !!!"
**صبح زود، همين كه از خانه بيرون زد گفت: "مسابقه مي ديم !" و قبل از اينكه نظر او را بشنود، ادامه داد: "از الان تا شب ". چشمش به زني كه از سر كوچه مي آمد افتاد نگاهش را كج كرد. به شيطان گفت: فعلاً يك – هيچ به نفع من!!!
***صندلي كنار دختر جوان خالي بود و او آمد درست همان جا نشست. هيچ وقت چنين موقعيتي برايش پيش نيامده بود; ضربان قلبش تند شده بود و احساس مي كرد بدنش خيس عرق شده. مظلومانه نگاهش را پايين انداخته بود و جرأت نداشت به دختر جوان نگاه كند. لحظات به سختي مي گذشت و او هر لحظه اضطرابش بيش تر مي شد. مي خواست با دختر جوان سر صحبت را باز كند اما ترجيح داد ساكت باشد. در بلاتكليفي عجيبي به سر مي برد; نه مي توانست با دختر جوان حرف بزند و نه حتي به او نگاه كند. با خود گفت: عجب مصيبتيه اين مراسم عقد...!!!
نظرات شما عزیزان:
mohamad
ساعت9:31---26 آبان 1390
واقعا خیلی بدهپاسخ:
خیلی
بهزاد خلیلی
ساعت19:09---15 آبان 1390