یادمه هشت سالم بود ، یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوئیت ، ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکوئیت رو ببینیم.وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکوئیت میداد بیرون ، خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسکوئیتهایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن . من رو حساب تربیتی که شده بودم می دونستم که اونا دارن اشتباه می کنن، واسه همین تو صف موندم ولی آخرش اونا بیسکوئیت خورده بودن و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود..... الان بیست و دو سالمه ، اون روز گذشت ولی تجربه اونروز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم ..
ولی در نهایت من چیزی ندارم و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا می ذارن از بیسکوئیت هایی تو دستشون لذت می برن ....
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوئیت های زندگی ؟
" اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت و با بیسکوئیت های توی دستت می سنجند "