...شايد يه وبلاگ

 

 

كسي به خدا گفت ؛
اگر سرنوشت مرا تو نوشتي پس چرا آرزو كنم ؟
خدا گفت :
شايد نوشته باشم هر چه آرزو كند !!!


ارسال شده در تاریخ : 27 / 12 / 1390برچسب:, :: 11:25 :: توسط : بهزاد

بعد مهمانی از روی مبل بلند میشن میگن خوب آقا زحمت دادیم خداحافظ
دو قدم جلو تر آقا خداحافظ
جلو در آقا خداحافظ
داخل حیاط با صدای بلند آقا تشریف بیارین منزل ما خداحافظ
...
جلو در حیاط (ساعت 1 نصف شب)آقا بریم دیر وقته خداحافظ
جلو در ماشین خداحافظ
داخل ماشین خداحافظ
ماشین در حال حرکت بووووووق بوووق یعنی خداحافظ
.
.

.

.

.

.
فردا صبح شمسی جون زنگ میزنه به اشرف جون میگه
اوا خدا مرگم دیشب نفهمیدم از اعظم جون خداحافظی کردم؟از طرف من ازش خداحافظی کن....

 

 


ارسال شده در تاریخ : 24 / 12 / 1390برچسب:, :: 9:51 :: توسط : بهزاد

دختر : احسان ، این مانتو که پوشیدم بهم میاد ؟!
پسر : عزیــــــــــــــــــــــــزم ...خیلی بهت میااااد ..واقعا قشنگه :X
دختر : اصنشم نمیاد ،چاق نشونم میده ..!!
پسر : ولی فک میکنم میادااا ...چاق هم نشون نمیده
دختر : با من بحث نکـــــــــــــــن ..میگم چاق نشون میده ..!!
پسر : بااااشه ، چاق نشون میده اصلا
دختر : چاق خودتی ...!!
پسر : ای بابا ، مگه من گفتم چاقی ..!
دختر : اصلا دیگه ازت نظر نمیپرسم ...!! :(
پسر : نپُرس ... والا ، بهتر
دختر : احساااااان ! میبینی چطور داری با من حرف میزنی ؟!!:((
پسر : فدات بشم ، قربونت برم ، عزیز دلم ، تو بگو من چی کار کنم ؟! هر چی تو بگی ..!
دختر : هیچی ، دیگه نظر نده ...! باشه ؟!
پسر : باشه عزیزم ، چشم
دختر : خیــــــــــــــــــــلی بدی!!!!!!
پسر! :

 

 


ارسال شده در تاریخ : 24 / 12 / 1390برچسب:, :: 9:33 :: توسط : بهزاد

♥ عشق + دلواپسی = مادر ♥
♥ عشق + ترس = پدر ♥
♥ عشق + یاری = خواهر ♥
♥ عشق + دعوا = برادر ♥
♥ عشق + زندگی = همسر ♥
♥ عشق + دلواپسی + ترس + یاری+ دعوا + زندگی = دوست ♥♥


ارسال شده در تاریخ : 23 / 12 / 1390برچسب:, :: 10:1 :: توسط : بهزاد

داشتم بر می گشتم خونه، مسیرم جوریه که از وسط یه پارک… رد میشم بعد میرسم به ایستگاه اتوبوس، توی پارک که بودم یه زن خیلی جوون با چادر مشکی رنگ و رو رفته و لباس های کهنه یه پیرمرد رو که روی یه چشمش کاور سفید رنگی بود همراه خودش راه میبرد رسید به من و گفت سلام!
من فکر کردم الان میخواد بگه من پول میخوام که بابام رو ببرم دکتر و از این حرفا اول خواستم برم بعد گفتم منکه عجله ندارم بذار واستم شاید کار دیگه ای داشته باشه منم همینطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم،
گفت آقا من باید بابام ( بعد پیرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکی نور آدرسش نوشته توی خیابان ولیعصر، خیابان اسفندیاری!
گفتم خب؟!
با یه لحن بغض آلود گفت خوب بلد نیستیم کجاست توی این شهر خراب شده از هر کی هم می پرسیم اصلا به حرفمون گوش نمیده! (اشک تو چشماش جمع شده بود)
بهش آدرس دادم و گفتم تو این شهر خراب شده وقتی آدرس میخوای باید بی مقدمه بپرسی فلان جا کجاست. اگر سلام کنی یا چیز دیگه بگی فکر میکنن میخوای ازشون پول بگیری!
بعد از اینکه رفت گفتم چقدر سنگ دل شدیم، چقدر بد شدیم وچقدر زود قضاوت می کنیم. خود من تا حالا به چند نفر همین جوری بی محلی کردم و راه خودمو رفتم، چون گفتم خوب معلومه دیگه پول میخواد!
طفلی زن بیچاره خیلی دلم براش سوخت که فقط به خاطر اینکه فقیر بود و ظاهرش فقرش رو نشون میداد، دلش رو شکسته بودیم…
بعد گوش دنیا را با این دروغ کر کردیم که ما اصالتا مردم نوع دوست و با فرهنگی هستیم و اینقدر این دروغ را تکرار کرده ایم که خودمون والبته فقط خودمون باورمون شده


ارسال شده در تاریخ : 23 / 12 / 1390برچسب:, :: 1:15 :: توسط : بهزاد

آبجی کوچیکه گفت: زودی یه آرزو کن، زودی یه آرزو کن
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد
آبجی کوچیکه گفت: چپ یا راست؟ چپ یا راست؟
آبجی بزرگه گفت: م م م راست
آبجی کوچیکه گفت: درسته، درسته، آرزوت برآورده میشه، هورا
... بعد دستشو دراز کرد و از زیر چشم چپ آبجی مژه رو برداشت!
آبجی بزرگه گفت: تو که از زیر چشم چپ ورداشتی که
آبجی کوچیکه چپ و راست رو مرور کرد و گفت : خوب اشکال نداره
دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی برداشت
دیدی؟ آرزوت می خواد برآورده شه، دیدی؟ حالا چی آرزو کردی
آبجی بزرگه گفت: آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه
بعد سه تایی زدن زیر خنده
آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی درمانی

خدایا خودت شفا ببخش تمام بیمارن سرطانی و غیر سرطانی رو که کم هم نیستند!!!!!!!!!!


ارسال شده در تاریخ : 22 / 12 / 1390برچسب:, :: 23:32 :: توسط : بهزاد

در رویایم دیدم با خدا گفتگو می کنم
خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی
من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید
خدا خندید! وقت من بینهایت است
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم: چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد.
خدا پاسخ داد: کودکی شان
اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند و عجله دارند که بزرگ شوند
و بعد پس از مدتی آرزو می کنند که کودک باشند.
اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست آورند
و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را بدست آورند.
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند
بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده.
اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند
و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.

دستهای خدا دستانم را گرفت ، برای مدتی سکوت کردیم

و من دوباره پرسیدم: به عنوان یک پند می خواهی کدام درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند.
خدا گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشق باشد
همه کاری که می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخمهای عمیقی در دل آنانکه دوستشان داریم ایجاد کنیم، اما سالها طول می کشد تا آن زخمها را التیام بخشیم.
بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.
بیاموزند آدمهایی هستند که انها را دوست دارند، فقط نمی دانند چگونه احساساتشان را نشان دهند.
بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آنرا متفاوت ببینند.
بیاموزند که کافی نیست که فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه انها باید خود را نیز ببخشند.
من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفتگو سپاسگذارم.
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدانند.
خداوند لبخند زد و گفت: فقط این که بدانند من اینجا هستم همیشه.


ارسال شده در تاریخ : 22 / 12 / 1390برچسب:, :: 23:9 :: توسط : بهزاد

توی تاکسی نشسته بودم،دو تا آقای مسن هم عقب نشسته بودن.
نزدیک پیاده شدنشون یکی به اون... یکی گفت:
به خدا اگه بزارم دست تو جیبت بکنی! من حساب میکنم...
بعد از راننده پرسید : ببخشید چقدر شد؟
راننده: هزار تومن !
یهو یارو برگشت به راننده گفت: آدمــــــی ؟؟!!
راننده گفت : جـــان ؟
مرد : گفتم آدمی یا نه؟
راننده گفت : حرف دهنتو بفهم درست صحبت کن!
یارو دوباره گفت: نه.. آدمی؟؟!
راننده هم با عصبانیت ترمز کرد برگشت عقب گفت : نــــــــه ... فقط تو آدمی!
یارو گفت : یعنی چی؟ من میگم آدمی هزار تومن؛یا دوتاییمون باهم هزار تومن!!


ارسال شده در تاریخ : 22 / 12 / 1390برچسب:, :: 19:14 :: توسط : بهزاد

چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:« ناقص! بدبخت! بی عرضه!بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ». رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم تمام »! گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه ». رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:« خدمت رفته ای »؟ گفتم:« هنوز نه»؛ گفت:« مردنشده نامرد! بزدل!ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشوبرو سربازی ». رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟ گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:«بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار ». رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:«سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ». دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار،رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ». برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی کهسابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی ». گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ». رفتم؛ گفتم:« باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم ». گفتند:« باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم ». برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!


ارسال شده در تاریخ : 21 / 12 / 1390برچسب:, :: 9:39 :: توسط : بهزاد

توجه کردین هوا سرد شده؟؟؟

توجه کردین خیابان ها شلوغه؟؟؟

توجه کردین همه ی مردم پول ندارند لباس بخرن؟؟؟

توجه کردین سکه گرونه؟؟؟

توجه کردین دوستی ها کم شده؟؟؟

توجه کردین آدم ها بی معرفت تر شدن؟؟؟

توجه کردین زندگی سخت شده؟؟؟

توجه کردین همه می خوان بمیرن؟؟؟

توجه کردین کرایه ها زیاد شده؟؟؟

توجه کردین حقوق ها تکون نخرده؟؟؟

توجه کردین موقع کار موبایل همه زنگ می خوره؟؟؟

توجه کردین تو مترو همه می گن یکم دیگه...؟؟؟

توجه کردین همه به قانون اهمیت می ذارن؟؟؟

توجه کردین همه ظاهر بین شده اند؟؟؟

توجه کردین دیگه نمی شه از کسی انتقاد کرد؟؟؟

توجه کردین موقع درس پرسیدن همه اسم دوستشون و می گن؟؟

توجه کردین همه ماشین دارند؟؟؟

توجه کردین همه خونه دارند؟؟؟

توجه کردین زن گرفتن راحت شده؟؟؟

توجه کردین پول بی ارزش شده؟؟؟

توجه کردین دکترا برای رضای خدا کار می کنند؟؟؟

توجه کردین همه ی پرستار ها خوب شدند؟؟؟

توجه کردین هوا از رفاقت ها گرون تره؟؟؟

توجه کردین هیچ کس یه دوست خوب نداره؟؟؟

توجه کردین همه فیس بوک دارند؟؟؟

توجه کردین هر کی رو ماشینش برف باشه باکلاسه؟؟؟

توجه کردین هرکی گوشیش تاچ دار باشه پول داره؟؟؟

توجه کردین هر کی لباسش مارک باشه فهمیده است؟؟؟

توجه کردین هر کی گیتار دستش باشه هنر منده؟؟؟

توجه کردین هر کی ریش داشته باشه به امام زمان اس ام اس می ده؟؟؟

توجه کردین هر کی وسط پیشونیش جای مهر باشه مومنه؟؟؟

توجه کردین هر کی موهاش فشن باشه شیطان پرسته؟؟؟

توجه کردین هر کی لباسش تنگ تر باشه خوش اندام تره؟؟؟

توجه کردین خدایی بالا سرمون هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 


ارسال شده در تاریخ : 20 / 12 / 1390برچسب:, :: 23:19 :: توسط : بهزاد

پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و... خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید...

منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و ... دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره ...

دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!

حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!

یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!

تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!


ارسال شده در تاریخ : 17 / 12 / 1390برچسب:, :: 20:21 :: توسط : بهزاد

می گويند شخصی سر کلاس رياضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بيدار شد وباعجله دو مسأله راکه روی تخته سياه نوشته بود يادداشت کرد و بخيال اينکه استاد آنها را بعنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت . سرانجام يکی را حل کرد وبه کلاس آورد. استاد بکلی مبهوت شد ، زيرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غير قابل حل رياضی داده بود. 
اگر اين دانشجو اين موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقين نکرده بود که مسأله غير قابل حل است ، بلکه برعکس فکر می کرد بايد حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله يافت. 

برای آنکس که ایمان دارد ناممکن وجود ندارد

چند نمونه فراموش نشدني باعث تغيير نگرش پزشكان و روانشناسان شد.
 

يك زنداني كه قصد فرار داشت بطور مخفيانه خود را در يكي از اتاقكهاي قطار جا داده بود و بعد از حركت فهميده بود كه در يخچال قطار قرار دارد. 
زنداني مطمئن بود كه در طي چندين ساعتي كه در يخچال قرار دارد منجمد خواهد شد و دقيقاً اينطور هم شد. 
اما بعد از رسيدن به مقصد مشاهده كردند كه زنداني يخ زده در حالي كه يخچال قطار خاموش بوده است و اين نشان ميدهد كه شخص زنداني به خود تلقين كرده كه منجمد خواهد شد و اين تلقين براي او حكم يك تصوير ذهني مطابق با افكار او داشته و همين باعث شده كه سلولهاي بدن وي واقعاً سرما را حس كرده و كم كم منجمد شود.

نمونه ديگر آزمايشي بود كه به پيشنهاد يكي از روانشناسان بر روي دو تن از مجرمين محكوم به اعدام انجام شد. 
آزمايش به اين صورت بود كه مجرم اول را با چشماني بسته در حضور مجرم دوم با بريدن شاهرگ دستش او را به مجازات رساندند. در اين هنگام نفر دوم با چشمان خود شاهد مرگ او بر اثر خونريزي شديد بود. سپس چشمان نفر دوم را نيز بستند و اين بار شاهرگ دست وي را فقط با تيغه اي خط كشيدند و در اين حين كيسه آب گرم نيز بالاي دست وي شروع به ريختن مي كرد اين در حالي بود كه دست او به هيچ وجه زخمي نشده بود. اما شاهدان يعني پزشكان و روانشناسان با كمال ناباوري ديدند كه مجرم دوم نيز پس از چند دقيقه جان خود را از دست داد چراكه او مطمئن بود كه شاهرگ دستش به مانند نفر اول بريده شده و خونريزي مي كند. ريخته شدن خون را نيز بر روي دست خود حس مي كرده است. در واقع تصوير ذهني او چنين بوده كه تا چند لحظه ديگر به مانند نفر اول هلاك مي شود و همين طور هم شد.
 


دستگاه عصبي شما تجربه خيالي را از تجربه واقعي تميز نمي دهد. 
در هر دو مورد با توجه به اطلاعاتي كه از ناحيه مغز در اختيار او قرار مي گيرد واكنش نشان مي دهد. 
اين يكي از قوانين اوليه و اصولي ذهن است. در واقع اينطوري ساخته شده ايم. 

ازتون میخوام که لحظه به لحظه مواظب گفته ها، فکرها و حرفای دلتون باشین. مواظب باشین که به خودتون چی میگین هیچ وقت نگین که چرا زندگی من اینجوریه چون همش دست خودتونه و این شمائین که زندگی خودتونو رو به ویرونه و کلبه ای خرابه تبدیل میکنین یا به قصری باشکوه و شاهکاری بی نظیر



ارسال شده در تاریخ : 8 / 12 / 1390برچسب:, :: 1:6 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 36
بازدید هفته : 80
بازدید ماه : 221
بازدید کل : 264339
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content