روزی که حميد از من خواستگاری کرد با شادی و شعف و با سراسيمگی آن را پذيرفتم. یافتن همسری مانند حميد با شرايط او شانسی بود که هميشه به سراغ من نمي آمد و من جزو معدود دخترانی بودم که توانسته بودم همسر پاک و نجيبی مانند حميد را پيدا کنم.
"حميد مرد زندگي است و میتواند در سخت ترين شرايط زندگی همدم و همراه خوبی برای سفر زندگی باشد!" اين عين جملهای بود که پدرم بعد از چند روز تحقيق در مورد حميد به من و مادرم گفت.
بالاخره با توافق جمعی و با رعايت تمام آداب و رسوم سنتی من و حميد به عقد يکديگر در آمديم و زندگی مشترک خود را شروع کرديم.
حميد با من بسيار محبت آميز رفتار می کرد و هر وقت مرا صدا می زد از القاب "نازنين" ، "جانم" ، "عزيزم" و "عشقم" و … استفاده می کرد و تمام سعی خود را به کار می برد که در حد وسع و توان خود همه خواهشهای مرا بر آورده سازد.
همان ماههای اول ازدواج نيمه شب يکی از روزهای تعطيل از او شيرينی تازه خواستم و حميد تمام شهر را زير و رو کرد و حتی يکی از دوستان قنادش را از خواب بيدار کرد ودر عرض چند ساعت تازه ترين شيرينی قابل تصور را فراهم ساخت.
حميد به راستی عاشق و شيفته من بود و من از اينکه توانسته بودم به راحتی و بدون هيچ زحمتی چنين شيفته شوريده ای را به عنوان همسر انتخاب کنم در پوست خود نمی گنجيدم. هر شب که از سر کار به منزل برمی گشت برای آنکه مطمئن شوم هنوز عاشق من است و دوستم دارد او را امتحان می کردم.
یک روز از او می خواستم ظرفهای نشسته شب گذشته را بشويد و روز ديگر از او می خواستم که مرا به گرانترين رستوران شهر ببرد. روز ديگر از او تقاضا می کردم که کار خود را نيمه رها کرده و مرخصی نصف روز بگيرد و خودش را به مهمانی یکی از دوستان من برساند و روز ديگر خودم را به مريضی میزدم واز او می خواستم در منزل بماند و مواظب من باشد.
حميد همه اين کارها را بدون هيچ اعتراضی انجام می داد. او آنقدر مطيع و رام بود که کم کم یادم رفت حميد به عنوان یک انسان بالقوه می تواند وحشی و بی رحم هم باشد. حتی یک روز در یک جمع فاميلی نتوانستم فکر درونم را پنهان کنم و در حضور جمع با خنده گفتم که "حميد خر خودم است و هر چه بگويم گوش می کند."
صورت سرخ و چشمان شرمنده حميد نشان داد که او از اين جمله من ناراحت شده است اما با همه اينها هيچ نگفت و بلا فاصله با مهارت مسير صحبت را عوض کرد.
شب که منزل خود برگشتيم حميد در اعتراض به حرف من جمله ای گفت که آن شب درست و حسابی معنايش را نفهميدم ولی به هر حال با معذرت خواهی وگفتن اينکه یک شوخی ساده بود قضيه را به فراموشی سپردم. آن شب حميد گفت: "عشق موجود حساسی است و از اينکه کسی به او شک کند و مهمتر از اينکه کسی او را امتحان کند، بدش می آيد."
کم کم اين فکر به مخيله ام افتاد که حميد در عشق و مهمتر از همه در زندگی موجودی بی عرضه و بی خاصيت است و من موجودی بسيار برتر و والاتر از او هستم. حتی گاهی اوقات به اين فکر می افتادم که شايد اگر کمی دندان روی جگر می گذاشتم و به حميد "بله " نمی گفتم حتما مرد بهتری نصيبم می شد و زندگی باشکوهتری داشتم. احساس قربانی بودن و حيف بودن به تدريج بر من قالب شد و کار به جايی رسيد که هر چه حميد بيشتر نازم را می کشيد و بيشتر برای برآوردن آرزوهايم تلاش می کرد در نظرم خوارتر و حقيرتر می شد. کار به جايی رسيد که ديگر صبحها برای بدرقه اش از خواب بيدار نمی شدم و شبها برايش شام نمی پختم و به او دستور می دادم که از رستوران سفارش شام دهد.
حميد همه اين بی احترامی ها و بی حرمتی ها را تحمل می کرد و هنوز هم قربان صدقه ام می رفت. بخصوص در کنار فاميل مرا در کنارم می نشاند و به ظاهر چنان می نمود که از من حساب می برد. همه زنها و دختر های فاميل به اين عشق شور انگيز حميد غبطه می خوردند و من مغرورتر از هميشه او را از خود می راندم و با لحنی ناخوش آيند در مقابل جمع با او سخن می گفتم.
بالاخره من باردار شدم و يک دختر و پسر دوقلو به دنيا آوردم.
دخترک شباهت عجيبی به حميد و پسرک شباهت غريبی به من داشت. دوران بار داری و دو سال بعد از آن هيکل و اندام مرا به کلی تغيير داد و چهار چوب بدن من ديگر آن ظرافت و جذابيت زمان دختری را از دست داده بود و من فقط حميد را مسبب اين اتفاقات میدانستم. به هر حال اگر حميد به خواستگاريم نمی آمد من می توانستم مدت بيشتری زيبايی و جذابيت زمان جوانی را حفظ کنم.
ورود بچه ها به زندگی ما رنگ و روی ديگری داد. حميد هر دو فرزندش را به شدت دوست داشت ولی بی اختيار برای دخترک نگران تر بود. روزی دليل اين نگرانی را از حميد پرسيدم و او بالبخند تلخی گفت: "تربيت دختر مهمتر از پسر است و دختران آسيب پذيرتر از پسران هستند."
اما من اين توضيح را قبول نکردم و گفتم که دليل اين محبت بيش از اندازه شباهت بيش از اندازه دخترک به اوست. بعد برايش گفتم که فکر نمی کرد که از بطن زن والا و برجسته ای مانند من صاحب فرزندی شبيه خودش شود. حميد مدتها به اين جمله من خنديد ولی با اين همه ذره ای از حالت تسليم و عشق بی قيد و شرطش نسبت به من کم نشده بود. هرچه شوريدگی و شور و عشق حميد نسبت به من و بچه هايش بيشتر می شد جسارت و زياده روی من در امتحان گرفتن از عشق حميد بيشتر می شد.
ديگر مطمئن بودم که حميد به خاطر بچه ها هم که شده مرا رها نخواهد کرد. شعاع بی حرمتی ها و بی احترامی هايم را نسبت به عشق و شوريدگی اش بيشتر کردم و وقتی او در مقابل بی اعتنائی ها و بی حرمتی های من سکوت می کرد و کوتاه می آمد احساس قدرت و بزرگی می کردم و حس قربانی شدن در من بيشتر تقويت می شد.
اما همه اين تصورات در یک مهمانی خانوادگی ناگهان به باد رفت و من در آن شب به جنبه ای از شخصيت حميد روبرو شدم که هرگز فکر نمی کردم در وجودش باشد...
پسر عموِيم بعد از مدتها از خارج بازگشته بود و همه فاميل به مناسبت بازگشت او به کشور در مهمانی باشکوهی شرکت کرده بودند. من به اصرار از حميد خواستم تا هديه ای گرانقيمت تهيه کند و بعد در حالی که هر دو بچه را در آغوش او انداخته بودم او را در مجلس به حال خود رها کردم و مانند دختران مجرد به سراغ پسر عمو رفتم و از او خواستم تا از خارج و آينده اش در کشور صحبت کند.
در حال صحبتها ودر حالی که حميد در اتاق برای آرام کردن بچه ها راه میرفت پسر عمو با لبخندی که معمولا خارج رفته ها دارند با اشاره به من گفت که :
"اگر دختر عمو ازدواج نمیکرد حتما از او خواستگاری میکردم وزندگی با شکوهی را با او شروع میکردم."
بدون توجه به اين که چقدر جمله من می تواند زشت و تکان دهنده باشد بلافاصله پاسخ دادم:
"افسوس که دير شد و من گرفتار موجود بی عرضه ای مثل حميد شدم . چه کنم که دوتا بچه دارم."
جمله ي من آن قدر بیشرمانه و توهين آميز بود که سکوتی سهمگين بر مجلس حاکم شد و همه نگاهها به سوی حميد برگشت. حميد مردی که هميشه برای من سمبول بیعرضگی و تسليم بود ناگهان چهره اش دگرگون شد. شانههايش به سمت عقب رفت سر اش را بلند کرد و با نگاهی که ديگر آن نگاه حميد عاشق و شوريده نبودخطاب به من گفت:
"هنوز دير نشده نکبت خانم ! تو از الان آزادی تا هر غلطی که می خواهی بکنی ! نگران بچه ها هم نباش چون ديگر آنها متعلق به تو نيستند!"
حمید این را گفت و بچه ها را در آغوش گرفت و رفت. پسر عمویم از سویی به خاطر گفتن این جمله سرزنشم کرد و از سوی دیگر از اینکه همسرم اینقدر کم ظرفیت است مرا تحقیرنمود. او گفت اینجور گفتگو ها در فرهنگ خارجی ها بسیار مرسوم و جا افتاده است و همسر یک زن باشخصیت وجاافتاده ای مثل من نباید فردی چنین کم ظرفیت باشد. اما من همانجا فهمیده بودم که برای آخرین بار عشق زندگیم را امتحان کرده ام. اینبار در این امتحان شکست خورده بودم.
بلافاصله به منزل برگشتم ولی اثری از حمید ندیدم. روز بعد به شرکت حمید رفتم ولی گفتند که تلفنی به مدت یک ماه در خواست مرخصی اضطراری کرده و به مسافرت رفته است. به بانک رفتم و فهمیدم که تمام پولهای پس اندازش را از بانک بیرون کشیده و حسابش را بسته است.
وقتی آخر روز به منزل آمدم فهمیدم که حمید در غیاب من به منزل آمده و وسایل خود و بچه ها را جمع و جور کرده و رفته است به هر جا سر زدم دیگر اثری از حمید پیدا نکردم. او با بچه ها آب شده بود و به زمین رفته بود. هیچ کس از او سراغی نداشت و این برای من شوک روحی بزرگ بود. فکر کردم که حمید شوخی می کند و چند روز بعد به خانه برمی گردد. اما بعد از گذشت یک ماه و از فهمیدن اینکه دیگر حمید به شرکت مراجعه نموده و به صورت رسمی از شرکت استعفا داده و برای همیشه کار قبلی خود را رهاکرده تمام امید هایم مبدل به یاس شد و فهمیدم که اینبار بزرگترین خطای زندگیم را مرتکب شده ام.
دو ماه بعد وکیل حمید نامه ای به من داد. به خط حمید در آن نوشته شده بود که اگر طالب طلاق هستم او حرفی ندارد و وکیل او در این امر اختیار کامل را داراست و اگر هم می خواهم همسر او باقی بمانم به اختیار خودم است و در آنصورت می توانم حقوق و نفقه را ماهانه تا آخر عمر از وکیلش دریافت کنم. حمید نوشته بود:
"وقتی انسان آنقدر جسارت پیدا می کند که به عشقش توهین کند و آنرا مورد آزمون قرار دهد باید در مقابل جرات و تحمل امتحان متقابلی از سوی عشق را داشته باشد. او که هنوز دوستت دارد ! حمید!"
وکیل حمید را به دادگاه کشاندم و از او خواستم آدرس محل سکونت حمید و یا لااقل بچه ها را در اختیارم قرار دهد و او با مدرک ثابت کرد که حمید قبل از ترک کشور به صورت رسمی تمام اختیارات قانونیش را به او سپرده و به صورت یکطرفه با تلفن با او تماس می گیرد.
سه ماه از ماجرای مهمانی پسر عمو گذشته بود و هنوز هیچ اثری از حمید پیدا نکرده بودم.
شبها بی اختیار خواب حمید و بچه ها را می دیدم و بعضی اوقات با خود می گفتم او با دو بچه کوچک تنها چه می کند و بعد به یادحرفهای او می افتادم که می گفت:
"انسان باید آنقدر قوی و مستقل باشد که بتواند همیشه از نقطه صفر و از بدترین شرایط شروع کند و امیدوار و مصمم در کمترین زمان ممکن خود را به سطح متوسط زندگی برساند. فقط بعد از اثبات این لیاقت است که انسان حق دارد خود را یک انسان بالغ و مستقل اعلام کند."
شش ماه در تنهایی گذشت.
من درخواست جدایی از حمید را قبول نکردم و به وکیلش گفتم که تا آخر عمر خود را همسر او می دانم. هر چند دیگر لیاقت عنوان همسری اش را ندارم. حمید نیز در مقابل آخر هر ماه مبلغ زیادی را به عنوان نفقه به حساب بانکی ام می ریخت. تعجب می کردم که او اینقدر زیاد برای من پول بفرستد. در دلم لیاقت و جسارت و توانایی همسرم را تحسین می کردم که ای کاش می توانستم با او دوباره زندگی مشترک داشته باشم.
پسر عموی خارج رفته ام دوباره هوس دیار فرنگ کرد در شب مهمانی بدرقه دوباره خاطره مهمانی ورود او زنده شد و پسر عمو اینبار با احترام و بزرگی از او یاد می کرد. پسر عمو هنوز برای تامین مخارجش در خارج از کشور وابسته به عمو جان بود و اینکه حمید توانسته بود با دو بچه کوچک در آنجا بلافاصله کار پیدا کند حتی پول به ایران بفرستد باعث شده بود که همه پسر عمو را به عنوان موجودی وابسته و حقیر نگاه کنند. پسر عمو برای اینکه قدری از محبوبیت حمید در جمع بکاهد خطاب به من گفت: "دختر عمو اگر الان درخواست طلاق کنی باز هم نمی توانم تو را به همسری خود بپذیرم. اینکه توانستی چند سال با این مرد وحشی و سنگدل سر کنی خود نشاندهنده این است که شایسته زندگی بامن نیستی!"
و من مغرور و مسمم در مقابل جمع سرم را بلند کردم و گفتم: "حمید هنوز همسر من است و من به داشتن چنین مرد با اراده و استوار افتخار میکنم. او دارد مرا امتحان میکند و به محض اینکه بفهمد دیگر طاقت امتحان را ندارم سر و کله اش پیدا میشود. اگر یک بار دیگر مرد مرا وحشی و سنگدل بخوانی مطمئن باش تو را به آتش می کشم و دودمانت را به باد می دهم!"
پسر عمو دیگر با من حرف نزد. عمو جان و فامیل هم مرا طرد کردند و افسرده تر و غمگین تر از گذشته اما راحت و آسوده به منزل خودم باز گشتم. منزلی که دیگر اثری از گرمای وجود حمید و بچه ها نبود. اما با همه اینها احساس خوبی داشتم. اولین بار بود که در مقابل جمع فامیل از حمید دفاع می کردم و او را برتر و بالاتر از خودم می شمردم واین باعث شده بود تا احساس اشتیاق عجیبی نسبت به او در دلم زنده شود. برای اولین بار احساس کردم که در حق حمید و عشق پاکش کوتاهی کرده ام و هرگز نتوانستم ذره ای از شوریدگی او را درک کنم. ساعتها در تنهایی گریستم و در خلوت تنهایی ار خدا خواستم تا او را به من از گرداند.
دیگر اشتهایم را به غذا ازدست داده بودم و دچار بیماری روحی و عصبی شده بودم. از همه بدم میآمد و میخواستم تنها باشم. سرانجام دیگر طاقتم طاق شد و تصمیم به اعتصاب غذا گرفتم. نامهای به حمید نوشتم و از او به خاطر بیوفایی و بیمهریهایم تقاضای عفو نمودم. از او خواستم تا یک فرصت دیگر در اختیارم قرار دهد تا محبتهای او را جبران کنم و برایش نوشتم که لحظه نوشتن این نامه تا دیدن اش دیگر لب به غذا نخواهم زد و منتظر خواهم ماند تا با او غذا بخورم. نامه را به آدرس وکیل حمید پست کردم. سپس به منزل بازگشتم و عکس مشترک حمید و بچهها را روی قلبم گذاشتم و در بستر خوابیدم.
ده روز از اعتصاب غذایم گذشت. ضعف شدیدی بر وجودم غالب شد اما با این وجود فقط به نوشیدن آب اکتفا کردم وچشم انظار به ورورد حمید و بچهها چشم به در دوختم.
بیست روز بعد پدر و مادرم به سراغ من آمدند و به زور مرا به دکتر بردند و در بیمارستان بستری کردند. اما از بیمارستان فرار کردم و به منزل آمدم وخود را در اتاق زندانی کردم و اعتصاب غذای خود را ادامه دادم. به توصیه پزشک مرا به حال خود رها کردند. منتظر ماندند تا خودم سر عقل بیایم. دکتر گفته بود تا اگر این فرصت را از من بگیرند به احتمال زیاد روش خطرناکتری را برای خود کشی انتخاب خواهم کرد و همین توصیه باعث شده بود تا همه خود را از صحنه خارج کنند.
روز سی ام اعتصاب غذا وکیل حمید از سوی او نامه ای آورد به این مضمون که: "از من جدا شو و زندگی ایده آل و آرمانی ات را دوباره شروع کن. من با خارج کردن خودم وبچهها از زندگی ات این فرصت را در اختیارت گذاشتم. بی جهت باز عشق مرا امتحان نکن و خودت را آزار نده. مطمئن باش که در این امتحان شکست خواهی خورد و این بار جان خود را روی این خواهی گذاشت."
ولی من کوتاه نیامدم وبه اعتصاب غذایم ادامه دادم. به شدت ضعیف و ناتوان شده بودم و تمام بدنم بوی بد و متعفنی می داد. چهره زیبایم متعفن و وحشتناک شده بود و اندامم مانند اسکلت لاغر و استخوانی شده بود. مرگ را به وضوح در مقابل خود می دیدم و با این وجود دست از اعتصاب بر نمی داشتم. بله حمید حق داشت و من باز داشتم عشق او را امتحان می کردم. اما با این تفاوت که اینبار با آزمودن عشق او از عشق خودم هم امتحان می گرفتم.
چهل روز اعتصاب غذایم گذشت. شب چهلم خواب عجیبی دیدم . خواب دیدم حمید و بچهها در یک سانحه رانندگی کشته شده اند و من برای همیشه فرصت جبران اشتباهات گذشته را از داده ام. صبح روز بعد دلم نمیخواست چشمان ام را باز کنم واز خواب بیدار شوم ولی دستان خشن و زبری که روی پیشانی ام کشیده می شد و موهایم را نوازش می داد بی اختیار وادارم کرد تا چشم باز کنم.
خدای من! حمید کنار تخت من نشسته بود و با دستمال خیس در دهانم آب می ریخت. نگاهم را به اطراف دوختم وفرزندانم را دیدم که کنارم روی تخت دراز کشیده اند و خوابیده اند. اشک در چشمان ام حلقه بست. حمید لبخندی زد و گفت:
"اینبار هم در امتحان عشق تو شکست خوردم. نه!؟"