...شايد يه وبلاگ

سلام

اولا اومدم از تمام کسانی که تو این مدت به منو و وبلاگم لطف داشتن و می اومدن تشکر کنم ،امروز تعداد کامنت هام به 500 رسید یعنی دستت همه ی شما عزیز درد نکنه که می اومدین و داستان هام و  می خوندین و کامنت می ذاشتین.انشاالله که بتوانم جبران کنم

دوما میلاد هشتمین نور امامت به تمام مسلمانان جهان تبریک می گویم و امیدوارم هرچه که به صلاح این دنیا و آخرتتان است و امشب به عنوان عیدی از خدا به واسطه هشتمین هجتش بگیرین.

فرشته نگهبان

مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:
- اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.
مرد ایستاد و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پاش.مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دوروبرشو نگاه کرد اما کسی رو ندید.بهر حال نجات پیدا کرده بود. به راهش ادامه داد.به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صدا گفت:
- ایست!
مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلویش رد شد.بازم نجات پیدا کرد.مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد م فرشته نگهبان ت هستم. مرد فکری کرد و گفت:
-پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟




ارسال شده در تاریخ : 16 / 7 / 1390برچسب:, :: 21:11 :: توسط : بهزاد

شاگرد زیرک و استاد!

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یک چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:”بله او خلق کرد”

استاد پرسید: “آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟”

شاگرد پاسخ داد: “بله, آقا”

استاد گفت: “اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!”

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

 

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: “استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟”

استاد پاسخ داد: “البته”

شاگرد ایستاد و پرسید: “استاد, سرما وجود دارد؟”

استاد پاسخ داد: “این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ “

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: “در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (۴۶۰- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد.” شاگرد ادامه داد: “استاد تاریکی وجود دارد؟”

استاد پاسخ داد: “البته که وجود دارد”

شاگرد گفت: “دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد.”

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: “آقا، شیطان وجود دارد؟”

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: “البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست.”

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتن !


ارسال شده در تاریخ : 15 / 7 / 1390برچسب:, :: 21:6 :: توسط : بهزاد

زن در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان پایش به چیزی برخورد کرد.

وقتی که دقیق نگاه کرد چراغ روغنی قدیمی ای را دید که خاک و خاشاک زیادی هم روش نشسته بود.

زن با دست به تمیز کردن چراغ مشغول شد و در اثر مالشی که بر چراغ داد طبیعتا یک غول بزرگ پدیدار شد….!!!

زن پرسید : حالا می تونم سه آرزو بکنم ؟؟

غول جواب داد : نخیر ! زمانه عوض شده است و به علت مشکلات اقتصادی و رقابت های جهانی بیشتر از یک آرزو اصلا صرف نداره

 

زن اومد که اعتراض کنه

که غول حرفش رو قطع کرد و گفت :همینه که هست……. حالا بگو آرزوت چیه؟

زن گفت : در این صورت من مایلم در خاور میانه صلح برقرار شود و از جیبش یک نقشه جهان را بیرون آورد و گفت : نگاه کن. این نقشه را می بینی ؟ این کشورها را می بینی ؟ اینها ..این و این و این و این و این … و این یکی و این. من می خواهم اینها به جنگ های داخلی شون و جنگهایی که با یکدیگر دارند خاتمه دهند و صلح کامل در این منطقه برقرار شود و کشورهایه متجاوزگر و مهاجم نابود شون.

غول نگاهی به نقشه کرد و گفت : ما رو گرفتی ؟ این کشورها بیشتر از هزاران سال است که با هم در جنگند. من که فکر نمی کنم هزار سال دیگه هم دست بردارند و بشه کاریش کرد. درسته که من در کارم مهارت دارم ولی دیگه نه اینقدر ها . یه چیز دیگه بخواه. این محاله.

زن مقداری فکر کرد و سپس گفت: ببین…

من هرگز نتوانستم مرد ایده آل ام راملاقات کنم.

مردی که عاشق باشه و دلسوزانه برخورد کنه و با ملاحظه باشه.

مردی که بتونه غذا درست کنه(!!!) و در کارهای خانه مشارکت داشته باشه.

مردی که به من خیانت نکنه و معشوق خوبی باشه و همش روی کاناپه ولو نشه و فوتبال نگاه نکنه(!!!!!)

ساده تر بگم، یک شریک زندگی ایده آل.

غول مقداری فکر کرد و بعد گفت : اون نقشه لعنتی رو بده دوباره یه نگاهی بهش بندازم….!!


ارسال شده در تاریخ : 15 / 7 / 1390برچسب:, :: 20:58 :: توسط : بهزاد

فقیر به دنبال شادی ثروتمند

                و پولدار به دنبال آرامش زندگی  فقیر است

کودک به دنبال آزادی بزرگتر

                  و بزرگتر به دنبال سادگی کودک است

پیر به دنبال قدرت جوان

                  و جوان در پی تجربه سالمند است

آنان که رفته اند در آرزوی بازگشت

                   و آنان که مانده اند در رویای رفتن

   "  خدایا!کدامین پل در کجای دنیا شکسته است ، که کسی به مقصدش نمی رسد؟؟؟  "


ارسال شده در تاریخ : 12 / 7 / 1390برچسب:, :: 22:5 :: توسط : بهزاد

مردی میره بانک دزدی، وقتی کارش تموم میشه رو میکنه به یکی از مشتریان و میگه تو دیدی که من دزدی کردم؟

 

 

مشتری میگه : آره
دزده با شلیک اسلحه مشتری رو می‌کشه
بعد دزده رو می‌کنه به یه زن و مرد دیگری و میگه :

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

شما دیدین که من دزدی کردم:
مرده میگه نه آقا من ندیدم ولی زنم دید!!!


ارسال شده در تاریخ : 11 / 7 / 1390برچسب:, :: 21:36 :: توسط : بهزاد

 

بودم و کسی پاس نمداشت که هستم

 

                                     باشد که نباشم بدانند که بودم

تا حالا  این شعر را شنیدین؟؟

تا حالا بهش فکر کردین؟؟

معناش این نیست که عزیزی ندارم  و تو این دنیا تنهام و واسم کم کاری کردند!!معناش اینه که تو این دنیا قدر هیچ چیز و هیچ کس و نمی دونیم از پیغمبر و امامش گرفته تا....

معناش این نیست که هیچ کس واسم کاری نکرد و تنهام گذاشتند!!معناش اینه که هرکاری کردند اما می خواستم بدونند که بدون من نمی تونند...

معناش این نیست که تو تمام درد هام و بدبختی ها تنهام گذاشتند!!معناش اینه که هر کاری کردند که باشم اما نمی دونستند بدون من سخته...

ما عادت کردیم که تا چیزی و داریم و جلوی چشممونه و می بینیمش قدرشو نمی دونیم

کسانی که عینک می زنند وقتی می خواهن صورتشون و بشورن با عینک صورتشون و می شورن و چون نمی بیننش اما وقتی یک روز نمی زنن!!!!!!!!!!!

اگر بخوایم قدر داشته هامون و بدونیم همیشه باید غصه ی نداشته های دیگران و بخوریم و از خدامون شاکر باشیم

یه روز یه بچه و مادرش تو خیابان راه می رفتند که بچه به مادرش گفت اون آقاهه که آستین نداره چه جوری دماغش و پاک می کنه؟؟

کسی که لباسش آستین نداره وقتی که کسی که دست نداره و می بینه میگه "خدایا شکرت"

کسی که دست ندار وقتی کسی و می بینه که پا نداره میگه"خدایا شکرت"

کسی که پا نداره وقتی کسی و می بینه که ناشنوا و نا بیناست میگه"خدایا شکرت"

تا حالا شده واسه چیزی که داری و کس دیگری نداره خدارو شکر کنی؟؟

نهههههههههههههه

واقعا اگر همه ی عالم همه چیز داشتم دیگه کسی یاد خدا می کرد؟؟؟؟؟؟؟؟

 


ارسال شده در تاریخ : 10 / 7 / 1390برچسب:, :: 19:15 :: توسط : بهزاد

خونه مشغول کاربودم که دخترم بدو بدو اومد و پرسيد .
دخترم : مامان تو زني يا مردي ؟
من : زنم ديگه پس چي ام ؟
دخترم : بابا ، چي اونم زنه ؟
من : نه ماماني بابا مرده .
دخترم : راست ميگي مامان ؟
من : آره چطور مگه ؟
دخترم : هيچي مامان ! ديگه كي زنه ؟
من : خاله مريم ، خاله آرزو ، مامان بزرگ
دخترم : دايي سعيد هم زنه ؟
من : نه اون مرده !
دخترم : از كجا فهميدي زني ؟
من : فهميدم ديگه مامان، از قيافه ام .
دخترم : يعني از چي ؟ از قيافه ات؟
من : از اينكه خوشگلم ،
دخترم : يعني هر كي خوشگل بود زنه ؟
من : اره دخترم
دخترم : بابا از كجا فهميد مرده
من : اونم از قيافش فهميد . يعني بابايي چون ريش داره و ريشهاشو ميزنه و زياد
خوشگل نيست مرده !
دخترم : يعني زنا خوشگلن مردا زشتن ؟
من : آره تقريبا .
دخترم : ولي بابايي كه از تو خوشگل تره
من : اولا تو نه شما بعدشم باباييت كجاش از من خوشگل تره ؟
دخترم : چشاش
من : يعني من زشتم مامان ؟
دخترم : آره
من : مرسي
دخترم : ولي دايي سعيد هم از خاله خوشگلتره !!
من : خوب مامان بعضي وقتها استثنا هم هست
دخترم : چي اون حرفه كه الان گفتي چي بود
من : استثنا يعني بعضي وقتها اينجوري ميشه
دخترم : مامان من مردم
من : نه تو زني
دخترم : يعني منم زشتم
من : نه مامان كي گفت تو زشتي تو ماهي ، ولي تو الان كودكي
دخترم : يعني من زن نيستم ؟
من : چرا جنسيتت زنه ولي الان كودكي
دخترم : يعني چي ؟
من : ببين مامان همه ي آدما شناسنامه دارن كه توي شناسنامه شون جنسيتشون مشخص ميشه جنسيت تو هم توي شناسنامه ات زنه .
دخترم : يعني منم مامانم ؟
من : اره ديگه تو هم مامان عروسكهاتي
دخترم : نه ، مامان واقعي ام ؟
من : خوب تو هم يه مامان واقعي كوچولو براي عروسكهات هستي ديگه
دخترم : مامان مسخره نباش ديگه من چي ام ؟
من : تو كودكي
دخترم : كي زن ميشم ؟
من : بزرگ شدي
دخترم : مامان من نفهميدم كيا زنن ؟
من : ببين يه جور ديگه ميگم . كي بتو شير داده تا خوردي بزرگ شدي
دخترم : بابا
من : بابات كي بتو شير داد ؟ !!!!!!!!!!
دخترم : بابا هر شب تو ليوان سبزه بهم شير ميده ديگه
من : نه الان رو نمي گم ، كوچولو بودي ؟
دخترم : نمي دونم
من : نمي دونم چيه ؟ من دادم ديگه
دخترم : كي؟
من : اي بابا ولش كن ، بين مامان ، زنها سينه دارن كه باهاش به بچه ها شير ميدن، ولي مردا ندارن
دخترم : خب بابا هم سينه داره
من : اره داره ولي باهاش شير نمي ده !! فهميدي
دخترم : خوب منم سينه دارم ولي شير نمي دم پس مردم .
من : اي بابا ببين مامان جون خودت كه بزرگ بشي كم كم مي فهمي .
دخترم : الان مي خوام بفهمم .
من : خوب هر كي روسري سرش كنه زنه هر كي نكنه مرده
دخترم : يعني تو الان مردي ميريم پارك زن ميشي
من : نه ببين ، من چيه تو ميشم ؟
دخترم : مامانم
من : خوب مامانا همشون زنن و باباها همشون مردن
دخترم : آهان فهميدم .
من : خدا خيرت بده كه فهميدي ، برو با عروسكهات بازي كن نيم ساعت بعد
دخترم : مامان يه سوال بپرسم
من : بپرس ولي در مورد زن و مرد نباشه ها
دخترم : در مورد ماهي قرمزه است .
من : خوب بپرس
دخترم : مامان ماهي قرمزه زنه يا مرده ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!

 


ارسال شده در تاریخ : 7 / 7 / 1390برچسب:, :: 23:46 :: توسط : بهزاد

از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور و هیجانی توی دلم به پا کرد !!! طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم ، درست روبروی من بود ! این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد ، کسی متوجه من نبود ! خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم ، چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود !!! دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم و به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون ، باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود !!! می خواستم برم پیشش ولی خجالت می کشیدم ، جلوى والدین و صاحب خانه !!! حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم با خودشون مى گفتند : عجب پسر پررویی !
توی دوراهی عجیبی مانده بودم و دیگه طاقتم تمام شده بود ! دل به دریا زدم و گفتم : هر چه باداباد ، بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم ، وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم ؟
آن را برداشتم و گذاشتمش توی دهنم ، به به ! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود !


ارسال شده در تاریخ : 7 / 7 / 1390برچسب:, :: 23:35 :: توسط : بهزاد

در قطار مرد جوانی از همسفر سالمندش پرسید : ساعت چند است ؟
پیرزن : از نگهبان بپرس !!!
مرد جوان : می بخشید ؛ من قصد ناراحت کردن شما را نداشتم !
پیرزن : ببین جوان ، اگر مودبانه جواب بدهم ، سر صحبت را باز می کنی و از من می پرسی به کدام شهر می روم و خانه ام کجاست و چه کاره ام ؟ وقتی بگویم چه کاره ام ، خواهی گفت که هرگز محل زندگی مرا ندیده ای و من از روی ادب تو را به خانه ام دعوت می کنم و در خانه ام دخترم را می بینی و عاشق او می شوی و از او خواستگاری می کنی !!!!!
بگذار از همین حالا آب پاکی روی دستت بریزم و بگویم : من نمی گذارم دخترم با مردی ازدواج کند که از مال دنیا یک ساعت هم ندارد !!!


ارسال شده در تاریخ : 7 / 7 / 1390برچسب:, :: 23:34 :: توسط : بهزاد

 اگر کسی از توی ماشینش به تو فحش ناجور داد تا پیاده نشده و قد و قامتش را ندیده‌ای جوابش را نده.

اگر دختری را دیدی که خیلی خوش‌اندام بود پیش از هر چیز مطمئن شو که قهرمان تکواندو نباشد.

پیش از آنکه توی خیابان پس گردن دوستت بکوبی و فحش‌های رکیک به او بدهی مطمئن شو خودش است.

وقتی مهمان داری اول مطمئن شو ماهواره روی چه کانالی است بعد آن را روشن کن !

دختر همسایه که می‌گوید «تشریف میارین تو» شاید پدرش با تو کار دارد !

مستراحی که سنگش خیلی دور از در است و دراش هم قفل نمی‌شود خطرناک‌ترین جای دنیا است.

توی مستراحی و در که می‌زنند نباید بگویی «بفرمایید!».

اینکه صدای دوستت شبیه پدرش باشد طبیعی است پس تا مطمئن نشندی نگو «چطوری خره؟!»

 دستت را که بالای آکواریوم می‌بری و ماهی‌ها بالا می‌آیند الزامن به این معنی نیست که تو را می‌شناسند یا دوستت دارند؛ بسیاری از ماهی‌ها گوشت‌خوارند!

بعد از سالیان که با رفیق‌ات توی رستوران قرار گذاشته‌ای اگر دختری دیدی که از در تو آمد یکهو نگو «جووون، عجب چیزی‌یه» چون شاید بیاید و سر میز شما بنشیند و رفیق‌ات که کبود شده معرفی‌اش کند «نامزدم!»

اگر دوست نابینایی داری توی خیابان که به او می‌رسی پیش از هر چیز به او بگو که مادرت همراه تو است.

همه‌ی ژل‌ها، ژل مو نیستند عزیزم!

با هر تیغی که توی حمام بود صورتت را اصلاح نکن.

وقتی با زنت لب ساحل قدم می‌زنی و زیرلب می‌خوانی «خوشگل زیاد پیدا می‌شه تو دنیا» باقی‌اش را هم بخوان گیج‌خان.


ارسال شده در تاریخ : 7 / 7 / 1390برچسب:, :: 23:28 :: توسط : بهزاد

 اين مطلب خيلي بدرد بخوره تو زندگي تا آخر بخونش ميفهمي.

جینی دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.

مادرش گفت:

خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده ، خوب چه کار می توانیم بکنیم!

من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر کلانت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.

جنی قبول کرد…

او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش برایش پول هدیه می دهد.

بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛
کودکستان، بستر خواب، وقـتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!

پدر جینی خیلی دخترش را دوست داشت.

هر شب که جینی به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی کرسی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را برایش می خواند.

یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدرجینی گفت:

جینی ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.

- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!

- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست…

پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: ” شب بخیر عزیزم.”

هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان، از جینی پرسید:

- جینی ! تو من رو دوست داری؟

- اوه، البته پدر! خودت می دانی که عاشقتم.

- پس او گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!

- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟

- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست…

و دوباره روی او را بوسید و گفت:

” خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی. “

چند روز بعد، وقتی پدر جینی آمد تا برایش داستان بخواند، دید که جینی روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.

جینی گفت : ”پدر، بیا اینجا “ ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش داد.

پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی مخمل آبی بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود.

او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد…

« این مسأله دقیقاً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آن ها چسپیدیم دست برداریم، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن چسپیده بودیم بیشتر فکر کنم … سبب می شود، یاد چیزهایی بی افتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، هزار چیز بهتر را به ما داده است»


ارسال شده در تاریخ : 5 / 7 / 1390برچسب:, :: 22:20 :: توسط : بهزاد

كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و پرسيد:

مي گويند فردا شما مرا به زمين ميفرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد:

از ميان تعداد بسيار فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تونگهداري خواهد كرد.

اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه .

اما اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.

خداوند لبخند زد:

فرشته تو برايت آواز خواهد خواند، هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.

كودك ادامه داد:

من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها رانمي دانم؟

خداوند او را نوازش كرد و گفت:

فرشته تو زيباترين وشيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني؟

كودك با ناراحتي گفت:

وقتي مي خواهم با شما صحبت كنم، چه كنم ؟


خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت:

فرشته ات دستهايت را در كنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد كه چگونه دعا كني.

كودك سرش را برگرداند و پرسيد:

شنيده ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي كنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟

فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.

كودك با نگراني ادامه داد:

اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي توانم شما را ببينم، ناراحت خواهم بود.

خداوند لبخند زد و گفت:

فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من هميشه در كنار تو خواهم بود.

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده ميشد. كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند. او به آرامي يك سوال ديگر از خداوند پرسيد:

خدايا اگر من بايد همين حالابروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد.

خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد:

نام فرشته ات اهميتي ندارد.

به راحتي ميتواني او را مادر صدا كني.

تمام وجودم فداي مادر عزيزم که خیلی دل تنگشم


ارسال شده در تاریخ : 5 / 7 / 1390برچسب:, :: 22:13 :: توسط : بهزاد

یک پیرمرد آمریکایی مسلمان همراه با نوه کوچکش در یک مزرعه در کوههای شرقی کنتاکی زندگی می کرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت میز آشپزخانه می نشست و قرآن می خواند. نوه اش هر بار مانند او می نشست و سعی می کرد فقط بتواند از او تقلید کند. یه روز نوه اش پرسید : پدربزرگ من هر دفعه سعی می‌کنم مانند شما قرآن بخوانم ، اما آن را نمی‌فهمم و چیزی را که نفهمم زود فراموش می‌کنم و کتاب را می‌بندم ! خواندن قرآن چه فایده‌ای دارد؟
پدر بزرگ به آرامی زغالی را داخل بخاری گذاشت و پاسخ داد: این سبد زغال را بگیر و برو از رودخانه برای من یک سبد آب بیاور. پسر بچه گفت: اما قبل از اینکه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخهای سبد بیرون می ریزد!؟ پدر بزرگ خندید و گفت : " آن وقت تو مجبور خواهی بود دفعه بعد کمی سریعتر حرکت کنی." و او را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعی خود را بکند .
پسر سبد را آب کرد و سریع دوید، اما سبد خالی بود قبل از اینکه او به خانه برگردد. در حالی که نفس نفس می‌زد به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب در یک سبد غیر ممکن بود و رفت که در عوض یک سطل بردارد .
پیرمرد گفت : "من یک سطل آب نمی‌خواهم، من یک سبد آب می‌خواهم، تو فقط به اندازه کافی سعی خود را نکردی ." و او از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند. این بار پسر می‌دانست که این کار غیر ممکن است، اما خواست به پدر بزرگش نشان دهد که اگر هم او بتواند سریعتر بدود باز قبل از اینکه به خانه باز گردد آبی در سبد وجود نخواهد داشت. پسر دوباره سبد را در رود خانه فرو برد و سخت دوید، اما وقت که به پدربزرگش رسید سبد دوباره خالی بود. نفس نفس زنان گفت: "ببین! پدربزرگ، بی فایده است. پیرمرد گفت: "باز هم فکر می‌کنی که بی‌فایده است؟ به سبد نگاه کن." پسر به سبد نگاه کرد و برای اولین بار فهمید که سبد فرق کرده بود، سبد زغال کهنه و کثیف حالا به یک سبد تمیز تبدیل شده بود؛ داخل و بیرون آن.
«پسرم، چه اتفاقی می‌افتد وقتی که تو قرآن می‌خوانی. تو ممکن است چیزی را نفهمی یا به خاطر نسپاری، اما وقتی که آن را می خوانی تو تغییر خواهی کرد؛ باطن و ظاهر تو و این کار الله است در زندگی ما...»


ارسال شده در تاریخ : 4 / 7 / 1390برچسب:, :: 23:16 :: توسط : بهزاد

ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد . پشت خط مادرش بود . پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟

مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك . پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت . . . ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود .

واسه ما که نه.............................................................


ارسال شده در تاریخ : 4 / 7 / 1390برچسب:, :: 23:11 :: توسط : بهزاد

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .

پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت : ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید : بستنى خالى چند است ؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بی‌حوصلگى گفت : ٣٥ سنت

پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت :

براى من یک بستنی بیاورید .

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام کرد ، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت . هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریه‌اش گرفت . پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود !  از این داستان فوق العاده لذت بردم


ارسال شده در تاریخ : 4 / 7 / 1390برچسب:, :: 23:7 :: توسط : بهزاد

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد:
«
حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!!
از خودش
بدش آمد . . .
یادش رفته بود که
بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد


ارسال شده در تاریخ : 4 / 7 / 1390برچسب:, :: 23:5 :: توسط : بهزاد

چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بمانداز حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم.
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد


ارسال شده در تاریخ : 2 / 7 / 1390برچسب:, :: 20:15 :: توسط : بهزاد

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت
و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید:
ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟

سردار پاسخ داد:
ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.”
فرمانروا پرسید:
و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت:
آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!”
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید:
آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت:
راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم.”
سردار با تعجب پرسید:
پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت:
تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می‌کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!”


ارسال شده در تاریخ : 2 / 7 / 1390برچسب:, :: 20:12 :: توسط : بهزاد

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشابود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.”
شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! ” عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : ” جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته ” شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: ” پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. “ عارف پاسخ داد : ” نه ” و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: ” این دوستی است که باید بدنبالش بگردی ” شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : ” استاد اینکه نشد ! “
عارف پیر پاسخ داد: ” حال مجددا امتحان کن ” برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: ” شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.


ارسال شده در تاریخ : 2 / 7 / 1390برچسب:, :: 20:4 :: توسط : بهزاد

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم….
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید:” من چقدر باید بپردازم؟
و او به زن چنین گفت: ” شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”
****
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:” شما هیچ بدهی به من ندارید.


من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!”.
****
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :”دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه

 


ارسال شده در تاریخ : 2 / 7 / 1390برچسب:, :: 19:45 :: توسط : بهزاد


پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند.

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است. بعد توضیح داد:

” آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت می شود، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است


ارسال شده در تاریخ : 2 / 7 / 1390برچسب:, :: 19:9 :: توسط : بهزاد

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که از مغازه دورش کند. اما ناگهان کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود "لطفا دوازده سوسیس و یک ران گوشت بدین". یک اسکناس 10 دلاری هم همراه کاغذ بود!
 

قصاب با کمال و حیرت تعجب، سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. او بسیار کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه هم بود. این بود که بلافاصله مغازه را تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.

اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد، دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبال او رفت.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق روش برگشتن سریع به خونه رو فراموش می کنه!

 
شاید طرح این داستان با اندازه ای اغراق همراه است که البته برای خیلی ها باورش مشکله ولی نکته های اخلاقی در این نگارش وجود داره که بد نیست بهش توجه داشته باشیم .

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود و

دوم اینکه چیزی که شما آن را بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است و خلاصه سوم اینکه بدانیم دنیا پر از تناقضاتی است که ممکن است در باورمان نگنجد.

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.


ارسال شده در تاریخ : 2 / 7 / 1390برچسب:, :: 13:30 :: توسط : بهزاد

شیرزاد پسر عمه من بود و این متن از زبان خانمش است که متاسفانه شاهد صحنه های بدی بوده

روحت شاد مرد بزرگ

 

 

صبح جمعه با تموم خستگی که بخاطر ۳ هفته کار مداوم داشتم از جا بلند شدم. 

اولین چیزی که توجهمو جلب کرد جای خالی شیرزاد بود. 

چند بار صداش کردم و هیچ صدایی نشنیدم. 

اول پیش خودم گفتم حتما مثل جمعه های قبل رفته تا حلیم بخره و برگرده تا یه صبحونه ی خوب بخوریم و راه بیفتیم. 

از اتاق اومدم بیرون و همینطور که به سمت آشپزخونه میرفتم مدام شیرزادو صدا میکردم. 

که یه دفعه صدای یه ملودی ملایمو که با سوت زده میشد رو از پنجره ی آشپزخونه شنیدم. 

خدایا این کیه که ۶ صبح داره سوت میزنه؟ 

وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم شیرزادو دیدم که داره سوت میزنه و یه آبی به سر و روی ماشین میزنه. 

عادت همیشگی شیرزاد بود که من عاشقش بودم. 

همیشه باید با ماشین تمیز بری بیرون. 

از بالا نگاش میکردم و حس و حالشو دوست داشتم و خوشحال بودم از اینکه خواب صبح روز جمعه رو به خوشحالی و دلخوشی شیرزاد ترجیح ندادم و بالاخره تونستم از جا بکنم. 

صبحانه رو آماده کردم و صدای بالا اومدنش رو از پله ها میشنیدم. 

در که باز شد پرید تو خونه و گفت سلاااااااااااااااااام 

منم که دیگه خواب از سرم پریده بود گفتم: سلام پسری٬ خوبی؟ 

با ذوق و شوق پرید تو حمام و گفت مری من یه دوش بگیرم و راه بیفتیم. 

گفتم صبحونه؟ 

گفت : قرار شده تا ۹ اونجا باشیم و صبحونه رو اونجا بخوریم. 

تند تند حاضر شدم . 

چون میدونستم شیرزاد از اینکه موقع بیرون رفتن آماده نباشی خوشش نمیاد و خلقش تنگ میشه. 

از حمام که در اومد سریع لباسایی رو که شب قبلش خریده بود رو پوشید و کلاه سفیدشو گذاشت رو سرش و گفت : بریم ؟ 

منم روسری سفیدمو روی سرم انداختم و گفتم بریم پسری. 

این تمام دیالوگی بود که بین من و شیرزاد تو خونه اتفاق افتاد. 

همون موقع باید برای گرفتن یه وسیله ای میرفتیم در خونه ی مامان شیرزاد. 

با عجله و با سرعت خودمونو رسوندیم اونجا. 

سر کوچه یه خونه ای بود که من همیشه دوست داشتم اونجا رو بگیریم. 

یه دفعه از شیرزاد پرسیدم : شیرزاد یعنی میشه این خونه رو بگیریم؟ 

گفت:چرا نشه ؟ حتما امسال میایم اینجا 

رسیدیم بالا و شیرزاد طبق عادت همیشگیش مامانشو سفت بغل کرد و مثل یه بچه ای که میخواد بره اردو با شوق زیاد خداحافظی  کرد و راه افتادیم. 

به بچه ها هم که رسیدیم یکی دوتاشونو تو ماشین خودمون جا دادیم و حرکت کردیم. 

توی راه با صدای بلند موزیک گوش میدادیم و میرقصیدیم و میخندیدم. 

تا وارد اون روستای نحس و شوم شدیم.  

تو اولین لحظه یه دفعه چشمم به تابلویی افتاد که اسم روستا روش نوشته شده بود:  گوراب   

 نا خوداگاه به شیرزاد نگاه کردم و گفتم :چه اسم مزخرفی٬ یعنی گور آدم توی آبه  

بعد از رسیدن به خونه ای که قرار بود اونجا یه استراحتی بکنیم و بعد راه بیفتیم یه صبحونه ی مختصری خوردیم و راه افتادیم. 

تمام ده پر بود از منظره هایی که فقط تا اونروز از دیدنشون لذت میبردم. 

رفتیم و رفتیم و رفتیم ............. 

دیگه همه خسته شده بودن از راه رفتن تو اون گرمای تند و سوزان 

تمام راه دستم تو دست شیرزاد بود و با هم گپ میزدیم و اون همش از این میترسید که مبادا من  پام لیز بخوره و ............. 

وقتی به آبشار لعنتی رسیدیم گفتم:بچه ها من خسته شدم 

دیگه نریم 

چند تا از بچه ها هم بلند گفتن: آره دیگه. بسه! 

شیرزادم که خسته شده بود کیف پول و موبایل و سوییچ ماشینشو داد دست من و گفت: 

مری اینارو بگیر تا من چند دقیقه پاهامو تو آب بذارم. 

منم با یه لحن طلبکار گفتم:پاتو میخوای بذاری تو آب؛چرا اینارو میدی دست من؟ 

گفت:بابا بگیر شاید دیگه رفتم و برنگشتم 

یکی از دوستاش یه دونه زد تو کمرشو و منم حسابی از این حرفش شاکی شدم 

داشتم بند کفشمو باز میکردم که با شیرزاد همراه بشم که یکدفعه صدای جیغ و بعد صحنه اینکه دوتا از دوستانمون از آبشار آویزون شده بودند و داشتند می افتادند تو آبشار که شیرزاد دوید سمت آنها و به خاطر سنگین بودن یکی از آنها با سر آبشار 3 متری رو به پایین رفت و باعث شد آن دو نفر کمترین صدمه را ببینند اما ..............

بعد از 2 ساعت جان شیرین خودش را از دست داد و ما رو تنها گذاشت



بگو مهربون !! امسال چند تا شمع باید برات روشن کنیم؟؟

باید به مریمت یاد بدم چطوری الرحمن رو میشه تو فاتحه پیچید و با  صلوات پاپیون درست کرد

مهربون ! امسال خودت نیستی ولی یادت همیشه تو دلمون هست

 

 


ارسال شده در تاریخ : 1 / 7 / 1390برچسب:, :: 10:3 :: توسط : بهزاد

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

و ادامه داد:

در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
 


ارسال شده در تاریخ : 29 / 6 / 1390برچسب:, :: 22:27 :: توسط : بهزاد

يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و شنا كنان خود را به جزيره كوچكي برسانند.

دو نجات يافته هيچ چاره اي به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند.

از آنجا که هر كدامشان ادعا مي كردند كه به خدا نزديك ترند و خدا دعايشان را زودتر استجاب مي كند، تصميم گرفتند كه جزيره را به 2 قسمت تقسيم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببينند كدام زود تر به خواسته هايش مي رسد.

نخستين چيزي كه هردو از خدا خواستند غذا بود.

صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را بالاي درختي در قسمت خودش ديد و با آن گرسنگي اش را بر طرف كرد. اما سرزمين مرد دوم هنوز خالي از هر گياه و نعمتي بود....

هفته بعد دو جزيره نشين احساس تنهايي كردند.

مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد...

روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به طرف بخشي كه مرد اول قرار داشت شنا كرد....

در سمت ديگر مرد دوم هنوز هيچ همراه و همدمي نداشت.


بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذاي بيشتري نمود.

در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشد همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت.

سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند.

صبح روز بعد مرد يك كشتي كه در قسمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود پيدا كرد. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت جزيره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزيره دور افتاده بود ترك كند. با خودش فكر مي كرد كه ديگري شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست چرا كه هيچ كدام از درخواستهاي او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود. هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول ندايي از آسمان شنيد:

«چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟»

مرد اول پاسخ داد:

« نعمتها تنها براي خودم است، چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم، دعا هاي او مستجاب نشد و سزاوار هيچ كدام نيست.»

آن صدا سرزنش كنان ادامه داد:

« تو اشتباه مي كني! او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت نمي كردي.»

مرد پرسيد:

« به من بگو كه او چه دعايي كرده كه من بايد بدهكارش باشم؟»

جواب آمد:

«او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود.»


ارسال شده در تاریخ : 29 / 6 / 1390برچسب:, :: 22:21 :: توسط : بهزاد

آخه چرا به دنیا اومدیم؟؟

آحه چرا زندگی می کنیم؟؟

آخه چرا از این دنیا می ریم؟؟

آخه چرا نفس می کشی؟؟

آخه چرا عاشق می شیم؟؟

آخه چرا یه پسر فشن می بینیم می گیم نا مسلمونه؟؟

آخه چرا تا یه دختر کنار خیابون می بینیم می گیم خرابه؟؟

آخه چرا از چیزی که خبر نداریم  نظر می دیم؟؟

آخه چرا بیرون دستشویی هستیم می خوایم بریم تو دستشویی ، اما وقتی تویم می خوایم بریم بیرون؟؟

آخه چرا یه دختر و پسر و تو خیابون می بینیم می گیم ......؟؟

آخه چرا کسی که داریم و قدرشو نمی دونیم به محض اینکه از دستش می دیم اون کس می شه همه چیزه ما؟؟

آخه چرا فکر می کنیم آخرتی وجود نداره و می شه هر کاری کرد؟؟

آخه چرا هر روز خطا می کنیم و بدون هیچ چیزی به روز بعد می ریم؟؟

آخه چرا هر وقت مشکلی برامون پیش میاد سریع می چسبیم به خدا؟؟

آخه چرا هر وقت دلمون از همه چیز پره به مسئولین فحش میدیم؟؟

آخه چرا خودمون کار کسی را حل نمی کنیم اما توقع داریم همه کار ما رو حل کنند؟؟

آخه چرا وقتی همسایه مون می میره فکر نمی کنیم که شاید فردا نوبت ما باشه؟؟

آخه چرا به این دنیای بی چیز دل بستیم؟؟

آخه چرا از انسان بودن دور شدیم؟؟

آخه چرا فقط اسم مسلمون بودن و به همراه می کشی؟؟

آخه چرا یه گدا می بینیم می گیم فیلمشه؟؟

آخه چرا همه باعث بدبختی ما می شن؟؟

آخه چرا فکر نمی کنیم؟؟

آخه چرا به گذشته ی پور بارمون نگاه نمی کنیم؟؟

آخه چرا اینجوری شدی؟؟

آخه چرا ......

من که خسته شدم

فقط یک جمله::::::::::::::::

تهمت زدن به یک مسلمون گناهش ، از هتک حرمت مکه بیشتره

حواستون باشه که الکی آتش جهنم و واسه خودتون نخرین


ارسال شده در تاریخ : 28 / 6 / 1390برچسب:, :: 22:11 :: توسط : بهزاد

پیری برای جمعی سخن میراند.

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید

او لبخندی زد و گفت:

وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.


ارسال شده در تاریخ : 24 / 6 / 1390برچسب:, :: 21:50 :: توسط : بهزاد


دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.

اولی گفت:

به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.


دومی گفت:

من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.


قاضی:

دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.


پیرمرد:

یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم.


سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت:

به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.


قاضی به طلبکار گفت:

اکنون چه می گویی؟

 

او در جواب گفت:

من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.

قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم.


ارسال شده در تاریخ : 24 / 6 / 1390برچسب:, :: 13:55 :: توسط : بهزاد


یه روز یه ترک بود ...

اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.

شجاع بود و نترس.

در دوران استبداد که نفس کشیدن هم جرم بود ، با کمک دیگر مبارزان ترک ، در برابر دیکتاتوری ایستاد.

او برای مردم ایران ، آزادی می خواست

و در این راه ، زیست و مبارزه کرد و به تاریخ پیوست تا فرزندان این ملک ، طعم آزادی و مردمسالاری و رهایی از استبداد را بچشند.



یه روز یه رشتی بود...

اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی.

او می توانست از سبزی جنگل های شمال و از دریای آبی اش لذت ببرد و عمری را به خوشی و آرامش سپری کند

اما سرزمین اش را دوست داشت و مردمانش را

و برای همین در برابر ستم ایستاد
آنقدر که روزی سرش را از تنش جدا کردند.



یه روز یه اصفهانی بود..
.

اسمش حسین خرازی

وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.

کارش شد دفاع از مردم سرزمینش ، از ناموس شان و از دین شان.

آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت.

.....

...

..

.

یه روز یه ...
ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و ... !

تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند

و به صرافت شکستن قفل دوستی ما افتادند

و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند جوک تا این ملت ، به جای حماسه های اقوام این سرزمین که به عشق همدیگر ، حتی جانشان را هم نثار کرده اند ، به "جوک ها " و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند و چه قصه غم انگیزی!


ارسال شده در تاریخ : 24 / 6 / 1390برچسب:, :: 13:51 :: توسط : بهزاد

دزدي وارد کلبه فقيرانه عارفي شد. اين کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بيدار بود.. او جز يک پتو چيزي نداشت.

او شب ها نيمي از پتو را زير خود مي انداخت ونيمي ديگر را روي خود مي کشيد روزها نيز بدن برهنه خويش را با آن مي پوشاند.

عارف پير دزد را ديد و چشمان خود را بست ، مبادا دزد را شرمنده کرده باشد.

آن دزد راهي دراز را آمده بود، به اميد آنکه چيزي نصيبش شود. او بايد در فقري شديد بوده باشد، زيرا به خانه محقرانه اين پير عارف زده بود.

عارف پتو را برسرکشيد و براي حال زار آن دزد و نداري خويش گريست.

"خدايا چيزي در خانه من نيست و اين دزد بينوا بادست خالي و نااميد از اين جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پيش مرا از تصميم خويش باخبر ساخته بود ، مي رفتم ، پولي قرض مي گرفتم، وبراي اين مردک بينوا روي تاقچه مي گذاشتم"

آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال او را خواهد برد او نگران بود که چيزي در خور ندارد تا نصيب دزد شود و او را خوشحال کند.


داخل خانه عارف تاريک بود . پيرمرد شمعي روشن کرد تا دزد بتواند در پرتو آن زمين نخورد و خانه را بهتر وارسي کند.

استاد شمع را برد تا روي تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسيار ترسيده بود. او مي دانست که اين مرد مورد اعتماد اهالي شهر است بنابر اين اگر به مردم موضوع دزدي او را بگويد همه باور خواهند کرد.

اما آن پير عارف گفت:

نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاريک است . وانگهي من سي سال است که در اين خانه زندگي مي کنم و هنوز هيچ چيز در آن پيدا نکرده ام بيا با هم بگرديم اگر چيزي پيدا کرديم پنجاه پنجاه تقسيمش مي مي کنيم.

البته اگر تو راضي باشي. اگر هم خواستي مي توني همه اش را برداري زيرا من سالها گشته ام و چيزي پيدا نکرده ام. پس همه آن مال تو. بالاخره يابنده تو بودي.

دل دزد نرم شد. استاد نه او را تحقير کرد نه سرزنش.

دزد گفت: مرا ببخشيد استاد. نمي دانستم که اين خانه شماست و گرنه جسارت نمي کردم.

عارف گفت: اما درست نيست که دست خالي از اين جابروي. من يک پتو دارم هوا دارد سرد مي شود لطف کن و اين پتو را از من قبول کن.

استاد پتو را به دزد داد دزد از اينکه مي ديد در آن خانه چيزي جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعي کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد.

استادگفت: احساسات مرا بيش از اين جريحه دارنکن دفعه ديگر پيش از اين که به من سري بزني مرا خبر کن. اگر به چيزي خاص هم نياز داشتي بگو تا همان را برايت آماده کنم تو مرا غافلگير و شرمنده کردي. مي دانم که اين پتوي کهنه ارزشي ندارد اما دلم نمي آيد تو را بادست خالي روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذير .تا ابد ممنون تو خواهم بود .

دزد گيج شده بود او نمي دانست چه کار کند . تا کنون به چنين آدمي برخورد نکرده بود. خم شد پاهاي استاد را بوسيد پتو را تا کرد و بيرون رفت.
او وزير و وکيل و فرماندار ديده بود ولي انسان نديده بود.

پيش از انکه دزد از خانه بيرون رود استاد صدايش کرد و گفت:

فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردي من همه عمرم را مثل يک گدا زندگي کرده ام. من چون چيزي نداشتم از لذت بخشيدن نيز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشيدن را چشاندي ممنونم.

هوا سرد شده بود . استادمي لرزيد.

استاد نشست وشعري سرود:

دلي دارم خواهان بخشيدن به همه چيز

اما دستاني دارم به غايت تهي

کسي به قصد تاراج سرمايه ام آمده بود

خانه خالي بود و او بادلي شکسته باز گشت.

اي ماه کاش امشب از آن من بودي ، تو را به دزد خانه ام مي بخشيدم.


ارسال شده در تاریخ : 24 / 6 / 1390برچسب:, :: 13:49 :: توسط : بهزاد
درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 325
بازدید دیروز : 36
بازدید هفته : 400
بازدید ماه : 541
بازدید کل : 264659
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content