شیرزاد پسر عمه من بود و این متن از زبان خانمش است که متاسفانه شاهد صحنه های بدی بوده
روحت شاد مرد بزرگ
صبح جمعه با تموم خستگی که بخاطر ۳ هفته کار مداوم داشتم از جا بلند شدم.
اولین چیزی که توجهمو جلب کرد جای خالی شیرزاد بود.
چند بار صداش کردم و هیچ صدایی نشنیدم.
اول پیش خودم گفتم حتما مثل جمعه های قبل رفته تا حلیم بخره و برگرده تا یه صبحونه ی خوب بخوریم و راه بیفتیم.
از اتاق اومدم بیرون و همینطور که به سمت آشپزخونه میرفتم مدام شیرزادو صدا میکردم.
که یه دفعه صدای یه ملودی ملایمو که با سوت زده میشد رو از پنجره ی آشپزخونه شنیدم.
خدایا این کیه که ۶ صبح داره سوت میزنه؟
وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم شیرزادو دیدم که داره سوت میزنه و یه آبی به سر و روی ماشین میزنه.
عادت همیشگی شیرزاد بود که من عاشقش بودم.
همیشه باید با ماشین تمیز بری بیرون.
از بالا نگاش میکردم و حس و حالشو دوست داشتم و خوشحال بودم از اینکه خواب صبح روز جمعه رو به خوشحالی و دلخوشی شیرزاد ترجیح ندادم و بالاخره تونستم از جا بکنم.
صبحانه رو آماده کردم و صدای بالا اومدنش رو از پله ها میشنیدم.
در که باز شد پرید تو خونه و گفت سلاااااااااااااااااام
منم که دیگه خواب از سرم پریده بود گفتم: سلام پسری٬ خوبی؟
با ذوق و شوق پرید تو حمام و گفت مری من یه دوش بگیرم و راه بیفتیم.
گفتم صبحونه؟
گفت : قرار شده تا ۹ اونجا باشیم و صبحونه رو اونجا بخوریم.
تند تند حاضر شدم .
چون میدونستم شیرزاد از اینکه موقع بیرون رفتن آماده نباشی خوشش نمیاد و خلقش تنگ میشه.
از حمام که در اومد سریع لباسایی رو که شب قبلش خریده بود رو پوشید و کلاه سفیدشو گذاشت رو سرش و گفت : بریم ؟
منم روسری سفیدمو روی سرم انداختم و گفتم بریم پسری.
این تمام دیالوگی بود که بین من و شیرزاد تو خونه اتفاق افتاد.
همون موقع باید برای گرفتن یه وسیله ای میرفتیم در خونه ی مامان شیرزاد.
با عجله و با سرعت خودمونو رسوندیم اونجا.
سر کوچه یه خونه ای بود که من همیشه دوست داشتم اونجا رو بگیریم.
یه دفعه از شیرزاد پرسیدم : شیرزاد یعنی میشه این خونه رو بگیریم؟
گفت:چرا نشه ؟ حتما امسال میایم اینجا
رسیدیم بالا و شیرزاد طبق عادت همیشگیش مامانشو سفت بغل کرد و مثل یه بچه ای که میخواد بره اردو با شوق زیاد خداحافظی کرد و راه افتادیم.
به بچه ها هم که رسیدیم یکی دوتاشونو تو ماشین خودمون جا دادیم و حرکت کردیم.
توی راه با صدای بلند موزیک گوش میدادیم و میرقصیدیم و میخندیدم.
تا وارد اون روستای نحس و شوم شدیم.
تو اولین لحظه یه دفعه چشمم به تابلویی افتاد که اسم روستا روش نوشته شده بود: گوراب
نا خوداگاه به شیرزاد نگاه کردم و گفتم :چه اسم مزخرفی٬ یعنی گور آدم توی آبه
بعد از رسیدن به خونه ای که قرار بود اونجا یه استراحتی بکنیم و بعد راه بیفتیم یه صبحونه ی مختصری خوردیم و راه افتادیم.
تمام ده پر بود از منظره هایی که فقط تا اونروز از دیدنشون لذت میبردم.
رفتیم و رفتیم و رفتیم .............
دیگه همه خسته شده بودن از راه رفتن تو اون گرمای تند و سوزان
تمام راه دستم تو دست شیرزاد بود و با هم گپ میزدیم و اون همش از این میترسید که مبادا من پام لیز بخوره و .............
وقتی به آبشار لعنتی رسیدیم گفتم:بچه ها من خسته شدم
دیگه نریم
چند تا از بچه ها هم بلند گفتن: آره دیگه. بسه!
شیرزادم که خسته شده بود کیف پول و موبایل و سوییچ ماشینشو داد دست من و گفت:
مری اینارو بگیر تا من چند دقیقه پاهامو تو آب بذارم.
منم با یه لحن طلبکار گفتم:پاتو میخوای بذاری تو آب؛چرا اینارو میدی دست من؟
گفت:بابا بگیر شاید دیگه رفتم و برنگشتم
یکی از دوستاش یه دونه زد تو کمرشو و منم حسابی از این حرفش شاکی شدم
داشتم بند کفشمو باز میکردم که با شیرزاد همراه بشم که یکدفعه صدای جیغ و بعد صحنه اینکه دوتا از دوستانمون از آبشار آویزون شده بودند و داشتند می افتادند تو آبشار که شیرزاد دوید سمت آنها و به خاطر سنگین بودن یکی از آنها با سر آبشار 3 متری رو به پایین رفت و باعث شد آن دو نفر کمترین صدمه را ببینند اما ..............
بعد از 2 ساعت جان شیرین خودش را از دست داد و ما رو تنها گذاشت
بگو مهربون !! امسال چند تا شمع باید برات روشن کنیم؟؟
باید به مریمت یاد بدم چطوری الرحمن رو میشه تو فاتحه پیچید و با صلوات پاپیون درست کرد
مهربون ! امسال خودت نیستی ولی یادت همیشه تو دلمون هست