...شايد يه وبلاگ


ادمه چند سال پیش داخل خونه بنایی داشتیم منم کمک می کردم و لباس کار پوشیده بودم.مامانم یکم خرید لازم داشت منم با همون لباسای کهنه و کثیف بلند شدم رفتم دم مغازه(شده بودم عین این گداها).از قضا پام هم پیچ خورده بود و لنگان لنگان راه میرفتم.همون جوری که داشتم میرفتم یه آقای از عقب اومد یه هزار تومنی بهم داد.منم با عصبانیت گفتم ببخشید آقا من گدا نیستم.اونم برداشت گفت برو بچه این پول خودت بود از جیبت افتاد...منم موندم چی بگم بهش!!!خلاصه تا الان هر وقت بهش فکر می کنم خنده ام میگیره.

 

 

********************************************

 

 

یادش بخیر بچه که بودم هر سال که بازی fifa میومَد من واسش یک لیگ درست میکردم.یعنی 20 تا تیم رُ انتخاب میکردم بعد میذاشتم مثل یک لیگ واقعی با هم رفت و برگشت بازی کنن.خود من هم میشستم همه ی این بازیها رُ نگا میکردم و تو دفتر نتایج و گلزنان و مصدومین و ......... رُ یادداشت میکردم

 

 

دیگه اینقدر این کارم صدا کرده بود که هر جا میرفتم میپرسیدن چه خبر از لیگت؟کی اوله,کی دومه؟ :دی

 

 

*******************************************

 

 

 

 

 

اعتراف می کنم : دوتا همستر داشتم که یک روز می خواستم ببینم چه عکس العملی در مقابل فلفل قرمز دارن ..... در نتیجه وسط یه برگه کاهو تازه فلفل ریختم دادم خورد ...... آخی حیوونی تا 40 دقیقه تو قفس خودشو به درو دیوار میزد و زبونشو با دستاش پاک میکرد

 

 

******************************************

 

 


با خاله ام و پسر خاله ام بعد از نماز صبح از حرم امام رضا داشتیم بر میگشتیم که فرشهای توی صحن رو داشتن جمع می کردن یه دفعه خاله ام به ما گفت : برین نفری ده تا فرش از تو صحن جمع کنین گفتیم چرا؟!!! خاله ام گفت : الان نذر کردم که شما برین نفری 10تا فرش جمع کنین. ما هم با چشمان خواب آلود رفتیم نفری 10تا فرش جمع کردیم. یکی نیست بگه آخه خاله تو نذر کردی به ما چه!!!

 

 

******************************************

 

 

چند سال پیش دوست عزیز من دانشگاه همدان قبول شد.کلی به ما اصرار می کرد که بیاین چند روز دور هم باشیم.خلاصه ما راهی شدیم.حالا مونده بودیم که کادو چی بگیریم.سر راهمون یه چیزی رو دیدم که خیلی جالب اومد به نظرم.خلاصه خریداری کردیم و توی یه جعبه خالی که مال سماور بود جا دادیم وکادو پیچ کردیم.رسیدیم خونش دوست دخترش هم اونجا بود گیر داد که حتما باز بشه که سلیقه ما رو مشاهده کنه:).بازش کرد.حالا خودتون چهره یه دختر امروزی رو وقتی که یک افتابه قرمز متالیک رو میبینه تصور کنید و همچنین چهره من خجالت زده رو:))))

 

 

****************************************

 

 


سوم راهنمایی بودم چون میرفتم فوتبال کم میرفتم مدرسه . بعد بابام واسم معلم خصوصی گرفته بود . امتحان ریاضی گرفتم 9/5 . بعد من به خانوادم نمیگفتم که گیر ندن واسه فوتبالم . یه روز دوربین بردم مدرسه که از رفیقام فیلم بگیرم بعد دوربین رو دادم دوستم . داشت فیلم میگرفت . اومدم خونه شاد و خندان بابام گفت فیلم رو بزار . ما هم فیلم رو گذاشتیم وسطای فیلم بود که دوست بیشعورم تو فیلم گفت اقای امیری علی امتحان ریاضی گرفته 9/5 =))))) بابام نمیدونست بخنده یا با من دعوا کنه =))

 

 

ای تو روحت رفیق :))

 

 

*****************************************

 

 


اعتراف می کنم که دوستم زنگ زد خونمون گفت عرفان امروز میای بریم بیرون؟ گفتم نه شهرستانم! بعدش فهمیدم چه گندی زدم به خونه زنگ زده بود نه موبایل!

 

 

*****************************************

 

 

این اعترافم خیلی باحاله و ضد حاله:دی

 

 

من تو کوچیکیام تولد گرفتم و دوستام رو دعوت کردم و خواهرم برام فیلم گرفت ، بعدش خواهرم به خاطر اینکه کیک رو ندادم بهش کل فیلمم رو پاک کرد ، منم گفتم دارم برات ،
خلاصه گذشت و ما هم بزرگ شدیم ولی مگه یادمون رفته بود
خواهرم عقد کرد و به من گفت بیا فیلم بگیر ، گفتم آهان خوب موقعی هست ، کل فیلمش یا صدای خودم بود یا در و دیوار بود

 

 

بعدش که فیلم رو دید گفتم یادته تولدم رو:دی

 

 

انقدر حال کردم

 

 

*****************************************

 

 


یک بار رفتم کلینیک لیزر برای برای کارهای پاک سازی پوست . خانم منشی بهم گفت برو توی دستشویی صورتت رو کامل بشور آرایشت رو پاک کن . رفتم داخل دستشویی . وای جاتون خالی چه دستشویی . از اونایی که دلش میخاد یه تشک متکا ببره بشه اتاق خوابش .توالت فرنگی و ست دستشویی و خلاصه همه چی از رنگ و جنس برنزو کنار توالت فرنگی چند تا دکمه لمسی بود من دوتاش رو دیده بودم اما این تعداد ندیده بودم وسوسه شدم امتحانشون کنم . اولی رو که زدم آب با فشار زیاد رفت خورد به سقف توالت . دومی رو که زدم آب مث دوش ریخت تو صورت خودم حقیقت دیگه ترسیدم بقیه رو بزنم رفتم سراغ صورت شستن دیدم کنار دستشویی خوشگلشون یه تعداد پارچه که وسطشون سوراخ بو دو جنس پارچه ی یکبار مصرف آویزوونه . گفتم اینا حتما برا صورت شستنه دیگه یکیشو انداختم گردنم . حالا با صورت خیس و کف خورده هر چی این و بالا پایین میکنم که بندازم دور صورتم میبینم نمیشه . هی با خودم فکر میکنم میگم این باید قالب صورت در بیاد پس چرا اینقدر گشااااااده .کفو از صورتم شستم پارچه ر و از گردنم در آوردم گرفتم روبروم . دیدم بله . کاور توالت فرنگی بوده :))))))))))))

 

والا بخدا 30 سال از خدا عمر گرفتم همه جور سفری هم رفتم اما تا حالا کاور توالت فرنگی ندیده بودم :))))))))) :دی


تو کلاس نشسته بودیم استاد داشت چرت و پرتاشو تلاوت میکرد یهو چند تا از بچه ها یه صدای بلند و ناگهانی ایجاد کردن(بعد کاشف به عمل اومد که یه درگیری مختصر بوده) استاد یهو برگشت که چتونه کلاسو گذاشتین رو سرتون, اونا هم میگفتن استاد ما نبودیم. حالا هی از استاد اصرار از اونا انکار یهو وسط بحث یه بنده خدایی داد زد
"استاد شما خودتو کثیف نکن"

-------------------------------

دوران نوجوانی یه اخلاقی پیدا کرده بودم غذا می خوردیم تموم می شد سریع بدو بدو می رفتم دستشویی که سفره جمع نکنم D: ........ یه بار بعده شام همین کارو کردم..... اومدم دیدم اِ بابام نشسته و سفره هم سره جاشه مامانم و خواهرمم نیستن.... می پرسم کجان بابام میگه رفتن بیرون......... منم مطمئن بودم نرفتن... یه جایی قائم شدن :(.... خلاصه بیخیال سفره شدم خونه رو زیرو کردم پیداشون نکردم..... آخرسر اومدم سفره رو جمع کردم و تموم شد چایی ریخته بودم که دیدم اومدن ......... هنوزم که هنوزه نگفتن کجا بودن

-------------------------------

وای یعنی یه سوتی دادم در حد بوند اسلیگا تازه یادم اومد
سر خیابون منتظر تاکسی بودم دو ساعت الاف . یه پرشیا اومد نگه داشت گفتم گور باباش منو می رسونه فوقش یه شماره می ده می گیرم دیگه . رسیدم سر کوچه گفتم مرسی حالا با اخم . داشتم می رفتم
احساس کردم گفت : شماره تو نمی دی ؟
گفتم : من شماره مو بدم ؟ دیگه چی ؟ شما شماره تو بده می زنم تو موبم
گفت : چی می گی خانم می گم کرایتو نمی دی ؟
واییییییییییییییییییی

-------------------------------

این سوتی یکی‌ از دوستامه: یک بار که خسته و کوفته داشته از دبیرستان میرفته خونه صد متر مونده به ایستگاه اتوبوس می‌‌بینه که اتوبوس اومد تو ایستگاه ایستاد، از اون جایی‌ که اتوبوس دیر به دیر میومده و این بنده خدا هم نای منتظر موندن برای اتوبوس نداشته شروع می‌‌کنه به دویدن بلکه به اتوبوس برسه... خلاصه سعیش بی‌ نتیجه می‌‌مونه و از اتوبوس جا می‌‌مونه... یه چند دقیقه یی که تو ایستگاه منتظر اتوبوس بعدی ایستاده بوده می‌‌بینه که بقیه دارن چپ چپ نگاش می‌‌کنند، با خودش فکر می‌‌کنه که: کوفت مگه از اتوبوس جا موندن جرمه؟ که یهویی باد میاد و احساس می‌‌کنه پاهاش یخ کرد، نگاه می‌‌کنه میبینه کش شلوارش گشاد بوده شلوارش اومده پایین... بیچاره می‌‌گفت نفهمیدم چه جوری شلوارم رو کشیدم بالا و اولین ماشین رو دربست کردم و از اونجا در رفتم!


ارسال شده در تاریخ : 2 / 10 / 1390برچسب:, :: 1:26 :: توسط : بهزاد

معذرت خواهی همیشه به این معنا نیست که تو اشتباه کردی و حق با یکی دیگه است ،
معذرت خواهی یعنی: اون رابطه بیشتر از غرورت برات ارزش داره...


ارسال شده در تاریخ : 27 / 9 / 1390برچسب:, :: 22:27 :: توسط : بهزاد

جان تاد، در خانواده‌ای پر اولاد به دنیا آمد. خانواده او بعدها به دهكده دیگری رفت. در آنجا هنوز جان بچه بود كه پدر و مادرش مردند.

قرار شد كه یك عمه عزیز و دوست داشتنی سرپرستی جان را به عهده بگیرد. عمه یك اسب ویك خدمتكار به اسم سزار فرستاد تاجان را كه آن موقع شش سال بیشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعی كه داشتند به خانه عمه می‌رفتند، این گفتگو بین جان و سزار صورت گرفت:

جان: او آنجاست

سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر توست.

جان: زندگی كردن با او خوب است؟

سزار: پسرم تو در دامان پر مهری بزرگ خواهی شد.

جان: او مرا دوست خواهد داشت؟

سزار: آه، او دریا دل است.

جان: او به من اتاق می‌دهد؟می‌گذارد برای خودم توله سگ بیاورم؟

سزار: او همه كارها را جور كرده است. پسرم! فكر می‌كنم كاری كرده كه حیرت كنی.

جان: یعنی قبل از این كه برسیم نمی‌خوابد؟

سزار: اوه، نه، مطمئن باش به خاطر تو بیدار می‌ماند. وقتی از این جنگل بیرون برویم، خواهی دید كه توی پنجره شمع روشن كرده است.

و راستی هم وقتی كه به خانه نزدیك شدند، جان دید كه در پنجره شمعی می‌سوزد و عمه در آستانه در خانه ایستاده است. وقتی كه با خجالت نزدیك شد، عمه جلو آمد، او را بوسید و گفت: «به خانه خوش آمدی!»

جان تاد در خانه عمه‌اش بزرگ شد. او بعدها وزیر عالیقدری شد. عمه‌اش در واقع مادر او بود.

او به جان خانه دومی داده بود.

سالها بعد عمه جان برایش نامه نوشت و گفت كه مرگش نزدیك است. دلش می‌خواست بداند جان در این باره چه فكر می‌كند.

این چیزی است كه جان تاد در جواب عمه‌اش نوشته است:

« عمه عزیزم! سالها قبل خانه مرگ را ترك كردم، در حالیكه نمی‌دانستم كجا می‌روم و یا اصلا كسی به فكرم هست یا عمرم به سر رسیده است. راه طولانی بود، ولی خدمتكار دلداریم می‌داد.
بالاخره من به آغوش گرم شما و یك خانه جدید رسیدم. آنجا كسی در انتظارم بود و من احساس امنیت كردم. همه این چیزها را شما به من دادید.
حالا نوبت شما شده است. دارم برای شما می‌نویسم كه بدانید كسی آن بالا منتظر شماست.

اتاقتان آماده است، شمع در پنجره آن خانه روشن است، در باز است و كسی منتظر شماست


ارسال شده در تاریخ : 26 / 9 / 1390برچسب:, :: 21:11 :: توسط : بهزاد

پیتر گراهام سرمایه دار بزرگ آمریکایی که توانسته بود با ثروت و نفوذ فراوانش بهترین زمینهای آن منطقه را بخرد ( که طبق اسناد تاریخی آخرین محل زندگی سرخپوستانهای قبیله سو بود ) از شر همه کشاورزان و صاحبان زمینهای آن منطقه خلاص شده بود،جز یک جوان 19 ساله آس و پاس به نام « هوزیر » که سند کمتر از یک هکتار از این زمینها به نامش بود.

« هوزیر » آخرین نبیره سرخپوستهای قبیله «سو» محسوب می شد و با اینکه یک دلار پول هم نداشت وحتی شکمش را با فروختن شیر و پشم هشت بزش سیر میکرد ، علیرغم اینکه مرد سرمایه دار حاضر بود پول ده هکتار زمین آن منطقه رو به او بپردازد (تا تمام زمین ها نصیب او شود) اما« هوزیر » زیر بار نرفت!

آقای « گراهام » که سخت عصبانی بود توسط مباشزانش او را به حضور پذیرفت و بدون هیچ مقدمه ای از او پرسید :

« فقط یک دلیل بیار تا من قانع بشم که تو زمینتو بهم نمی فروشی و من نباید به زور متوسل بشم؟»

جوان سرخپوست با آرامش کامل جواب داد :

«دلیلم فقط اینکه اگر من رو از زمینم بیرون کنی میکشمت!»


پیتر گراهام چند ثانیه ای نگاهش کرد و سپس رو به مباشرانش گفت :

« بسیار خوب ، کاری با این سرخپوست نداشته باشین» .

« هوزیر » سری تکان داد و از دفتر خارج شد ، سپس رئیس دفتر گراهام از او پرسید :

« شما مقابل زمیندارانی که صدها تفنگدار داشتند کوتاه نیامدید،چرا مقابل این پسر سرخپوست تسلیم شدین قربان؟ »

مرد سرمایه دار گفت :

« یادت باشه از کسی که هیچ چیزی برای از دست دادن نداره باید ترسید ... من این رو از توی چشمان این سرخپوست فهمیدم »


ارسال شده در تاریخ : 26 / 9 / 1390برچسب:, :: 21:8 :: توسط : بهزاد

می دونم خیلی دیر شده اما واقعا تبریک داره

از پرسپولیسیه میپرسن بهترین روز زندگیت کی بود؟ میگه روزی که تو جام ولایت مساوی کردیم!


پرسپولیس: ما 6تا زدیم
استقلال: ما رفت و برگشت بردیمتون
پرسپولیس: خب ما 6تا زدیم
استقلال: علی سامره ثانیه 30 بهتون گل زد
پرسپولیس: ما 6تا زدیم
استقلال: ما دوبار قهرمان آسیا شدیم شما حتی یک بارم به نیمه نهایی نرسیدین
پرسپولیس: ما 6 تا زدیم
استقلال: ما از الغرافه 5 تا نخوردیم
پرسپولیس: ما 6تا زدیم
استقلال: ما زودترین گل تاریخ لیگ برتر و تو ثانیه 8 اونم از مس سرچشمه نخوردیم
پرسپولیس: ما 6تا زدیم
استقلال: ما پرافتخارترین تیم آسیا هستیم
پرسپولیس: ما هم 6تا زدیم
استقلال: خوبی؟
پرسپولیس: ما که 6 تازدیم...!!

 

 

 

پرسپولیس: حالا سه تا زدی که زدی !!!! لازمه ذکر کنم که استقلال سال ۵۲ شیش‌تا خورده !!!
دلار هفت تومن هم که حساب کنی 40-50 تای الان می ارزه ! میگی نه بشین حساب کن ! اون موقع شیش‌تا خیلی بود....
الان سال ۹۰ـه که سه تا به پرسپولیس زده به حساب سال 52 انگار پرسپولیس یک - هیچ برده. پس خیلی ادعا نکنین بردین!!!


ارسال شده در تاریخ : 23 / 9 / 1390برچسب:, :: 22:14 :: توسط : بهزاد

سلام امروز سه اتفاق برام افتاد که برای خودم خیلی سخت بود گفتم برای شما هم بنویسم تا شاید ؟؟؟؟

صبح داشتم می رفتم سرکار که یه نفری جلوی تاکسی و گرفت و به جای اینکه آدرسش و بگه کفه دستشو که آدرس نوشته شده بود به راننده نشون داد همون اول صبح اعصابم خورد بهم و خدا رو شکر کردم که یه زبونی بهم داده تا با هاش آدرسمو بگم.

داشتم از سر کار بر می گشتم که تو مترو تو همون ایستگاهی که سوار شدم یه آقایی هم با من سوار که یه عینک آفتابی به چشم داشت و یه عصای سفید هم تو دستش بود و دقیقا جلوی من ایستاد پیش خودم گفتم خدایا...............

از مترو پیاده شدم و داشتم می رفتم خونه که حجله پسری و دیدم که هرجوری فکر می کردی سنش به 20 نمی رسید پاهام شل شد و با خودم فکر کردم که چرا امروز باید با این صحنه ها مواجهه بشم...........

فقط  و فقط می گم خدایا چقدر بزرگی؟؟؟؟

کاش یه درکی به من می دادی تا بزرگیت و درک کنم

کاش...........


ارسال شده در تاریخ : 23 / 9 / 1390برچسب:, :: 22:4 :: توسط : بهزاد

روز سردی کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه .


گوشت بدن خودشو میکند و به جوجه هاش میداد تا اونارو سیر کنه .


زمستان تمام شده بود و کلاغ مرده بود . ولی جوجه هاش زنده مونده


بودن . و گفتن : آخیش ... خوب شد که مرد ... دیگه خسته شده بودیم


از این غذای تکراری .


بله این است واقعیت تلخ زندگی "


ارسال شده در تاریخ : 17 / 9 / 1390برچسب:, :: 15:13 :: توسط : بهزاد

یه سال عاشورا مادرم کمرش درد می کرد و تو جا خوابیده بود و نمی تونست کاری انجام بده ازش پرسیدم چی کار کنم کمرت خوب بشه ، گفت هرچی نذری دادن واسه منم بیار ، یادمه اینقدر اومدم خونه و رفتم که همه از دستم کلافه شدن

اون سال محرم بهترین محرم عمرم بود چون خواسته مادرم و اجرا کردم

دوست داشتم الانم کنارم بود بهم می گفت .... می خوام تا با تمام وجودم براش برآورده می کردم

.

.

.

.

.

.

روح تمام اسیران خاک شاد


ارسال شده در تاریخ : 15 / 9 / 1390برچسب:, :: 1:42 :: توسط : بهزاد

سلام

امروز سال روز مادر یکی از دوستان  است

بهت تسلیت می گم

فقط می تونم بگم خدا مادرت و با جدش هم سفره کنه و به تو صبر تحمل این داغ

می دانم خیلی سخته

می دانم

اما چاره ای نیست..............


ارسال شده در تاریخ : 8 / 9 / 1390برچسب:, :: 8:31 :: توسط : بهزاد

دختري در يک باند فساد دستگير و از وي در خصوص علت حضور در آن باند سوال تحقيقات علمي و تجربه نشان داده است که بسياري از جنايت ها و خيانت ها بدست کساني انجام مي شود که از کانون گرم خانواده محروم بوده اند. و بهره اي از محبت دلسوزانه والدين نبرده اند.
نقش عواطف در زندگي انسان بسيار مهم و سازنده است. بدون عواطف گرم حقيقي، زندگي زنان، مردان، دختران و پسران و همه طبقات اجتماع فلج مي گردد، و گاهي نيز اين عقب افتادگي عاطفي به خود سرکشي مي انجامد.
نامه اي که پس از خودکشي يک دختر به دست آمده، اين حقيقت را به روشني آشکار مي سازد:
آقاي دکتر عزيز!


-اين نامه موقعي به دست شما مي رسد که ديگر من زنده نيستم. قصه اي که براي شما مي نويسم، جرياني است که هيچ کس از آگاه نيست؛ و از شما نيز مي خواهم که به مادرم چيزي نگوييد، چون گناه من به گردن اوست.
آري مادرم گناهکار است. او زني خشن، خودپسند، سختگير و بي رحم است. براي تربيت من که تنها فرزندش بودم، رنج بسيار کشيد. او مادر من بود، معلم من بود، ولي هرگز نخواست دوست من باشد. حتي هنگام بلوغ جرأت نکردن از آن حادثه که براي هر دختري رخ مي دهد، با او حرفي بزنم.
و روزي رسيد که اين کمبود را ديگري جبران کرد. من که تشنه محبت بودم، دست پر مهر او را به گرمي فشردم و به رويش آغوش گشودم. يقين دارم دختران محبت ديده، هرگز دچار اين لغزش نمي شوند؛ کسي که در خانه اش چشمه آب حيات دارد، به دنبال سراب نمي رود.
او به من قول ازدواج داد. من ديوانه وار عاشقش شدم، او هم خود را دلباخته و بي قرار من نشان مي داد. نتيجه را شما خود مي توانيد حدس بزنيد. آنچه نمي بايست واقع شود، اتفاق افتاد...!
يک ماه بعد از کاميابي، او از من گريخت و سردي نشان داد. من در آتش سوزنده اي مي سوختم، و جرأت نمي کردم اين موضوع را با مادرم در ميان بگذارم.
سه ماه گذشت، بالاخره يک روز- که ديدم پدر و مادرش از خانه خارج شدند- به سراغش رفتم.
در زدم؛ خودش در را به روز من گشود. تا مرا ديد خواست در را ببندد، اما من خود را لاي دو لنگه در انداختم و وارد شدم.
گريه کنان گفتم: چرا با من چنين کدي؟ وحشيانه بازوي چپم را گرفت و از خانه بيرونم انداخت و گفت: برو گمشود دختر نانجيب! تو را اصلاً نمي شناسم! و سپس در خانه را بست.
گريه و زاري نتيجه اي نداشت، به خانه رفتم؛ اما جرأت گفتم آن واقعيت را نداشتم- زيرا مادرم را دوست خود نمي شناختم.
آقاي دکتر!
من دختري تنها بودم و از محبت مادر بهره اي نبردم. از اين رو، خيلي زود به دام فريب جواني زيباصورت، اما زشت سيرت، گرفتار شدم و گوهر عفت خود را از دست دادم. خيلي زود به بن بست رسيدم و به انتهاي راه زندگي...
آقاي دکتر!
ديگر چيزي نمي نويسم، چون هيچ کس نمي تواند اندوه بزرگ مرا درک کند. اين نامه را نوشتم تا عبرتي باشد براي دختران ساده دل، که به مصيبت من گرفتار نشوند.


ارسال شده در تاریخ : 8 / 9 / 1390برچسب:, :: 8:29 :: توسط : بهزاد

امشب وقتی برق ها خاموش شده بود ، وقتی همه به فکر درد و مشکلات خودشون بودند ، وقتی هرکسی یه آرزویی می کرد ، وقتی چشم های همه تر بود ، داشتم به این فکر می کردم که چه طور می شه آدم واسه کسی که ندیده و ... این جوری تا نیمه های شب رو زانوهاش بشینه؟؟؟

درست حدس زدید می خوام از محرم بگم اما با کلی تفاوت :

محرم یعنی مشکی و شال سبز

محرم یعنی شب زنده داری و گریه

محرم یعنی از طلوع خورشید تا غروبش ......

محرم یعنی....

نه به خدا محرم این چیزا نیست نمی گم این چیزا بده نه خیلی هم خوبه اما....

به یه آماری دقت کردین؟؟؟

تو دوماه از سوال استفاده از مواد آرایشی و رفتن به آرایشگاه زیاده(هم پسر و هم دختر)

اولیش ماه مبارک رمضان و دومیش ده روز اول محرم

آخه چرا؟؟

مگه صحنه عاشورا و ..... تکرار می شه که هر سال با سال قبلش فرق می کنه

از روضه و نوحه و پیراهن گرفته تا............

خوش به حال اونی که محرم و با قلبش درک می کنه نه با پیراهن و ....

نمی دونم چرا شب های محرم این همه دلگیره....

با این که نسبت به بقیه روز ها شلوغ تره اما وقتی تو خیابان ها راه می ری انگار هیچ کس و نداری....

نمی دونم چرا خیلی راحتر از قبل می شه تو محرم گریه کرد...

نمی دونم محرم امسال چندمیه....

محرم ماه گریه و زاری است ، قبول

اما آی مردم یه چیز یادتون باشه امام حسین (ع) و اصحابش را 1400 سال پیش شهید کردند ، اما یه نفری هست که 1400 ساله منتظره اصحابشه

تو این شرایط امام حسین(ع)اشک چشم الکی نمی خواد

تو وضع امام حسین(ع)مشکی پوش الکی نمی خواد

امام حسین(ع)یه یار واسه مهدی(عج) می خواد

به امید فرج مولایی که با فرجش تمام می شه هرچی درد و بدبختیه

آمین


ارسال شده در تاریخ : 7 / 9 / 1390برچسب:, :: 23:56 :: توسط : بهزاد

چهار شمع به آهستگی می‌سوختند، در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می‌رسید.

شمع اول گفت: "من صلح و آرامش هستم، هیچ کسی نمی‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودی می‌میرم......."
سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد.
شمع دوم گفت: "من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگر روشن بمانم........."
سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: "من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده‌اند و اهمیت مرا درک نمی‌کنند، آنها حتی فراموش کرده‌اند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند .............."
طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید، گفت: "چرا شما خاموش شده‌اید، همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید .........". سپس شروع به گریستن کرد...........
پــــــــس...       شمع چهارم گفت: "نگران نباش تا زمانیکه من وجود دارم ما می‌توانیم بقیه شمع‌ها را دوباره روشن کنیم، مـن امـــید هستم.
با چشمانی که از اشک و شوق می‌درخشید، کودک شمع امید را برداشت و بقیه شمع‌ها را روشن کرد.
نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شود.

 


ارسال شده در تاریخ : 6 / 9 / 1390برچسب:, :: 14:28 :: توسط : بهزاد

دلم پره از همه عالم

نمی دونم از محرم یا از دوری....

نمی دونم از محرم یا گناه...

نمی دونم از محرم یا خطای دوبارست...

نمی دونم از محرم یا فروختن دوباره....

نمی دونم از محرم یا دل تنگیاا....

نمی دونم از محرم یا ........

فقط می دونم تمام دل خوشیم ، تمام آرزوم ، تمام دنیام ، تمام  عشقم ، تمام امیدم ، همه چیزم جمع شده تو یک کلمه :::

این محرم آخر باشه

آمین



ارسال شده در تاریخ : 5 / 9 / 1390برچسب:, :: 21:7 :: توسط : بهزاد

 

نه تو می مانی

 

نه اندوه

 

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

 

به حباب نگران لب یک رود قسم

 

و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت

 

غصه هم خواهد رفت

 

آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

 

لحظه ها عریانند

 

به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز

 

تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است

 

تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید

 

و اگر بغض

 

آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد

 

گنجه ی دیروزت

 

پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!

 

بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش...

 

ظرف این لحظه ولیکن خالیست

 

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود

 

غم که از راه رسید

 

در این سینه بر او باز مکن

 

تا خدا یک رگ گردن باقیست

 

تا خدا هست،

به غم وعده این خانه مده...


ارسال شده در تاریخ : 5 / 9 / 1390برچسب:, :: 8:18 :: توسط : بهزاد

خسته ام از ســوال های سخت ، پــاسخ های پیچیده

ازکــلمات سنگیــن

فکــرهای عمـیق

پیــچ های تنــد

نشــانه های بــامعنــا ...!

دلــم تنگ میشود ، گـــاهی

برای

یک لبخــند ، ســاده..

یــک احوال پــرسی ..

یــک درد و دل طولــانی !


ارسال شده در تاریخ : 5 / 9 / 1390برچسب:, :: 8:16 :: توسط : بهزاد

دروغ به خوردمان دادند دیروزی ها


امروز دلی به دلی راه ندارد ...

بغل کن زانویت را " محکم "

ادای آدمای قوی رو در آوردن هنر می خواد ...

اینکه خسته باشی،

بغض داشته باشی

و از درون شکسته باشی...

هی به خودت بگی اتفاقی نیفتاده..

ولی ته دلت بدونی"اتفاق" افتاده ، افتاده ..



ارسال شده در تاریخ : 5 / 9 / 1390برچسب:, :: 7:55 :: توسط : بهزاد

چند روز پیش دختر خالم گوشیشو خونمون جا گذاشته بود ... بهش اس ام اس(!) زدم گوشیت جا گذاشتی!!!!!!! ا

بچه بودم از خواب که بیدار میشودم چشمام که قی‌ میکرد از مامانم می‌پرسیدم چرا چشمام صبح که از خواب پا میشم توش آشغاله؟ مامانم که خودش دلیلشو نمیدونست بهم میگفت پسرم چون روزا شیطونی میکنی‌ شبا شیطون میاد پی‌ پی‌ می‌کنه تو چشات منم یک شب تا صبح بیدار موندم تا ببینم شیطون کی‌ میاد برینه تو چشمام.... اسکل بودم :دی

چند وقت پیش تو حیاط خونه سیگار میکشیدم که صدای باز شدن در حیاط اومد منم حول شدم سیگارو روی گوشیم خاموش کردم (!!) و بدترش اینکه بلافاصله گوشیو پرت کردم تو باغچه و سیگار خاموش موند تو دستم

 اعتراف میکنم دوران راهنمایی روز معلم بود

همه تخم مرغ آورده بودن که توش پر گل بود منم از یه تخم مرغ خام آورده بودم که بزنم بخندیم! این اومد داخل همه سرو صدا کردن و شادی کردن تخم مرغارو میزدن به تخته منم این وسط تخم مرغو زدم به تخته ! ترکید رو تخته پاشید همه جا رو لباس معلمم ریخت ! سریع گفت کی بود ؟!!؟ هیچکی هیچی نگفت با این که میدونستن کار منه خلاصه از ته کلاس 4 5 نفر شلوغو آورد بیرون مثل سگ زدشون ولی نگفتن کار من بود ! چون شاگرد زرنگیم بودم معلمه شک نمیکرد بهم !وقتی از کلاس اومدیم بیرون تا دو کیلومتر به صورت چهار نعل فرار کردم آخرم سر کوچه گرفتن مث سگ زدنم !

اعتراف ميكنم تموم سالهاي بچگيم فكر ميكردم مامان بابام منو تو حرم_مشهد پيدا كردن چون اولين عكسي كه از خودم دارم بغل مامانم جلو حرمه:)

اعتراف میکنم بچه که بودم می خواستم برم دستشویی تی وی رو خاموش میکردم تا کارتون تموم نشه وبعد میومدم گریه میکردم به مادرم میگفتم کاره تو بود روشن کردی کارتون تموم شد

اعتراف می کنم معلم دوم دبستانم می گفت املا ها رو خودتون بنویسید که من با دوربین مخفیا می بینم کی به حرفام گوش می ده ...ازون روز کار من شده بود گشتن سوراخ سمبه های خونه و سوال های مشکوک از مامان بابام:امروز کی اومد؟ کی رفت؟ به کودوم وسیله ها دست زد؟بیشترم به دریچه کولر شک داشتم

اعتراف ميکنم بچه که بودم يه بار با آجر زدم تو سر يکي از بچه هاي اقوام , تا ببينم دور سرش از اون ستاره ها و پرنده ها مي چرخه يا نه!!!!!تازه هي چند بارم پشت سر هم اين کار و کردم , چون هر چي مي زدم اتفاقي نمي افتاد!!!!

اعتراف می‌کنم سر فینال جام جهانی‌ تا لحظه‌ای که اسپانیا گل زد فکر می‌کردم اسپانیا نارنجیه، هلند آبی‌، گل هم که زد کلی‌ لعنت فرستادم به هلند، بعد گل رو صفحه نوشت اسپانیا ۱ - هلند ۰ ، تازه فهمیدم کل بازی داشتم اشتباه فحش میدادم

اعتراف می کنم وقتی داداشم دو ماهش بود رفتم خندون تو آشپزخونه، مامانم گفت نارنگیتو خوردی؟ گفتم آره، تازه به آرشم دادم!بیچاره مامانم بدو بدو رفت نارنگی رو از حلقش کشید بیرون! :دی

اعتراف می کنم یه بار پسر همسایه چهارسالمونو با باباش تو خیابون دیدم گفتم سلام نوید چطوری؟

دیدم بچهه تحویلم نگرفت باباهه خندید

اومدم خونه به مامانم گفتم نوید ماشالا چقد بزرگ شده!

مامان گفت نوید کیه؟

گفتم: پسر آقای ...

گفت اون اسمش پارساست اسم باباش نویده

 

یه بار با بچه ها بودیم یکی از دوستام رو بعد مدت ها دیدم و کلی ریش گذاشته بود

:Dبا خنده بهش گفتم : علی این ** بازیا چیه ؟

گفت پدرم فوت کرده

:l گفتم تسلیت میگم

 

اعتراف می کنم کلاس اول دبستان بودم تحت تاثیر این حرفا که نباید به غریبه آدرس خونتون رو بدید، روز اول به راننده سرویس آدرس اشتباهی دادم و از یه مسیری الکی تا خونه پیاده رفتم و تازه فرداش موقعی که سرویس دنبالم نیومد تازه شاهکارم معلوم شد برای خانواده

 

 اعتراف میکنم چند ماه پیش تو شرکت بودم سر کارام یوهو مدیر عامل از تو اتاق خودش گفت: امیــــــــــــــــــر جووون...بلند گفتم جانم؟ گفت خیلی میخوامـــت....گفتم منم همینطور....گفت پیش ما نمیای؟؟؟؟ گفتم چرا..حمتاً..از پشت میزم بلند شدم برم تو اتاقش..به در اتاقش که رسیدم دیدم داره تلفن حرف میزنه با امیر دوستش

و من از شدت ضایگی دیوارو گاز گرفتم....

اون زمان که از این نوشابه شیشه ای ها بود یه روز خواستم یه شیشه که اضاف اومده بود رو بذارم تو در یخچال دیدم بلنده جا نمیشه. درش آوردم یکمش رو خوردم دوباره گذاشتم، در کمال تعجب دیدم نه، بازم جا نمیشه !!!!


ارسال شده در تاریخ : 30 / 8 / 1390برچسب:, :: 21:2 :: توسط : بهزاد

مهندس کامپیوتر : من کامپیوترم ویروسی شده ، می تونی ویندوزم رو عوض کنی ؟

پزشک عمومی : می تونی برای چهارشنبه که بچه ام نرفته مدرسه یه گواهی بنویسی ؟

دندانپزشک : بیا این دندون عقل منو نگاه کن ، ببین سیاه شده باید بکشمش یا پرش کنم ؟

تعمیرکار ماشین : این ماشین من نمی دونم چرا هی صدای اضافی می ده، می تونی بیای یه نیگا بهش بندازی ؟

بازیگر : واسه کسایی که میخوان بازیگر بشن چه نصیحتی دارید ؟

مدیر یه جایی : می شه واسه این بهرام ما یه کار جور کنی ؟

موبایل فروش : آقا این گوشی ۳۳۱۰ مارو می شه با یهN95  عوض کنی ؟

معلم : این حسن ما یه خورده تو ریاضیش بازیگوشی می کنه ، می شه این پنج شنبه ی قبل از امتحان ریاضیش شام تشریف بیارین خونه ما ، سر راه این اتحادارو هم یه بار براش بگین ؟

نماینده مجلس : این شهرام ما خیلی پسر گلیه ، می خواد زن بگیره ،می شه کمک کنید معافی این بچه رو بگیریم ؟

کارمند سازمان سنجش : سؤالای کنکور سال بعد رو نداری ؟

نویسنده : یه روز بیا سر فرصت قصه زندگیمو برات تعریف کنم کتابش کنی !

معمار : این خونه مون باید کفش سرامیک شه و آشپزخونه اش اُپن ، فکر می کنی چند روزه تموم می کنی؟

طلا فروش : الان اوضاع سکه چجوریاس ؟

اقتصاددان : بالاخره این بنزین رو می خوان چی کار کنن؟

وکیل : من اگه بخوام حضانت بچه ام رو بگیرم چی کار باید بکنم؟

روان شناس : من الان یه چند وقتیه بچه ام شبا جاشو خیس می کنه، روزا هم خیلی فعاله، شوهرم هم شیش ماهه خونه نیومده، این اواخر همه موهاشو کنده بود، خودمم فکر کنم افسردگی گرفتم، می خوام طلاق بگیرم، بعدشم خودکشی، سم هم تهیه کردم!!!!حالا چی کار می تونی برام بکنی؟

تایپیست : یه پایان نامه دارم ۹۵۸ صفحه اصلاً وقت ندارم تایپش کنم، نظر تو چیه ؟

واقعاً چرا این جوریه که

همیشه با دیدن بقیه ، یاد درد و مشکلای خودمون می افتیم ؟


ارسال شده در تاریخ : 30 / 8 / 1390برچسب:, :: 20:54 :: توسط : بهزاد

 پیش بابایی می رومو و از ازش می پرسم: «ازدواج چیست؟»، بابایی هم گوشم را محكم می پیچاند و می گوید: «این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی كنی، ورپریده!»، متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نشدم بابایی پرسید: «خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!»، در حالی كه در چشمام اشك جمع شده بود می گویم: «بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بكشید؟!»، بابایی با چشمانی غضب آلوده گفت : «نخیر! از اونجایی كه من سلطان خانه هستم و توی یكی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین كار رو می كرد و ابتدا می كشید و سپس تحقیقات می كرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم ...» بابایی همانطور كه داشت حرف می زد یك دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاقه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده،البته پخش سریال جومونگ این اواخر بی تاثیر نبوده. ملاقه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت كرد كه با چشم مسلح هم دیده نمی شد.مامانی گفت: «در مورد چی صحبت می كردین كه باز بابات جو گیر شده بود و گفت سلطان خونه است؟!»، و من جواب دادم: «در مورد ازدواج»، مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی كه كم كم داشت بهوش می یومد قدم برداشت، مامانی همونطور كه به سمت بابایی می یومد گفت: «حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می كنی كه یه دونه مامان كافی نیست؟! می دونم چكارت كنم!»، مامانی این جمله رو گفت و محكم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست كل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم كه موضوع انشا این هفته مون اینه كه «ازدواج را توصیف كنید.»، بابایی كه تازه بهوش اومده بود گفت: «خب خانم! اول تحقیق كن، بعد مجازات كن! كله ام داغون شد!»، و مامانی هم گفت: «منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می كنم، عیبی داره؟!»، بابایی به ماهیتابه كه هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی كرد و گفت: «نه! حق با شماست!»، مامانی گفت: «توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه كرباسن !»بابابزرگ كه گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با كانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبكه عوض می كرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: «نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!»، مامانی هم گفت: «آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی كه داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!»پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: «ازواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج كند ... راستی خانم معلمتون ازدواج كرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ...»، بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود كه این بار ملاقه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاقه به سر من اصابت كرد.به حالت قهر دفترم رو جمع می كنم و پیش خواهر می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشا در چشمانم خواهرم اشك جمع می شود، و وقتی دلیل اشك های خواهر رو می پرسم می گوید: «كمی خس و خاشاك رفت توی چشمم!»، البته من هر چی دور و برم رو نگاه می كنم نشانی از گرد و خاك نمی بینم، به خواهر می گویم: «تو در مورد ازدواج چی می دونی؟» و خواهرم باز اشك می ریزد.ما از این انشا نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناك است زیرا امكان دارد ملاقه یا ماهیتابه به سرمان اصابت كند،


ارسال شده در تاریخ : 30 / 8 / 1390برچسب:, :: 20:48 :: توسط : بهزاد

گویند که در زمانه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم ! پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد )من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!! مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید! پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند .پس مادر که پسر خود را دوست می داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت .

ادامه داستان در ادامه مطلب

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
نام وبلاگ


ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : 30 / 8 / 1390برچسب:, :: 20:46 :: توسط : بهزاد

روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تازمانی که  انسانی نیابم که بتواند مرا به حیرت وا دارد، از این سفر بر نگردم.

نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی بر داشت و به راه افتاد.

 رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.

در هیچ کدام از جاده های دنیا به هیچ بنده ای که توجه او را جلب کند و یا حتی کنجکاوی او را بر انگیزد، بر نخورد.

دیگر داشت خسته می شد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزه ای ریشه دار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرت زده اش کند. دلسرد و نا امید و افسرده در سایه درختی ایستاده بود که رهگذری گرما زده با  کیفی بر دوش کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به  رفتنش ادامه دهد. مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت:

"تو شیطان هستی!"

ابلیس حیرت زده پرسید:"از کجا فهمیدی؟!"

" از روی تجربه ام گفتم. ببین من فروشنده دوره گردم. خیلی سفر می کنم و مردم را خوب می شناسم . در نتیجه در همین چند لحظه ای که اینجا هستیم، تو را شنا ختم. چون:

مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی !

از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی !

به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی !

به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی !

از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی !

حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی ! هیچ کس نیستی ! پس خود شیطانی !"

شیطان با شنیدن این حرفها کلاه ازسر برداشت و کله اش را خاراند.

مرد با دست به پاها یش زد و گفت:"خوبه! تازه، شاخ هم که داری.


ارسال شده در تاریخ : 30 / 8 / 1390برچسب:, :: 20:6 :: توسط : بهزاد

 

پرسيدم ...
چطور ، بهتر زندگي کنم ؟ 

با كمي مكث جواب داد :

گذشته ات را بدون هيچ تأسفي بپذير ،

با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،

و بدون ترس براي آينده آماده شو .

ايمان را نگهدار و  ترس را به گوشه اي انداز  .

شک هايت را باور نکن ،

وهيچگاه به باورهايت شک نکن .

زندگي شگفت انگيز است ، در صورتيكه بداني چطور زندگي کني .

پرسيدم ،

آخر .... ،

و او بدون اينكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :

مهم اين نيست که قشنگ باشي ... ،

قشنگ اين است که مهم باشي ! حتي براي يک نفر .

كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود ميداند آئين بزرگ كردنت را ..

بگذارعشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي .

موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن ..

داشتم به سخنانش فكر ميكردم كه نفسي تازه كرد وادامه داد ... :

هر روز صبح در آفريقا ، آهويي از خواب بيدار ميشود و براي زندگي كردن و امرار معاش در صحرا ميچرايد ،

آهو ميداند كه بايد از شير سريعتر بدود ، در غير اينصورت طعمه شير خواهد شد ،

شير نيز براي زندگي و امرار معاش در صحرا ميگردد ، كه ميداند بايد از آهو سريعتر بدود ، تا  گرسنه نماند .

مهم اين نيست كه تو شير باشي يا آهو ... ،

مهم اينست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خيزي و براي زندگيت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دويدن كني ..

به خوبي پرسشم را پاسخ گفته بود ولي ميخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به ... ،

كه چين از چروك پيشانيش باز كرد و با نگاهي به من اضافه كرد :

زلال باش ... ،‌      زلال باش .... ،

فرقي نميكند كه گودال كوچك آبي باشي ، يا درياي بيكران ،

زلال كه باشي ، آسمان در توست .


ارسال شده در تاریخ : 28 / 8 / 1390برچسب:, :: 11:1 :: توسط : بهزاد

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید.
یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود.
این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰۰۰ تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند.

تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی ۱۰۰ تومن بیشتر بهتون بدم.
از نظر شما اشکالی نداره؟

بچه ها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد


ارسال شده در تاریخ : 28 / 8 / 1390برچسب:, :: 10:58 :: توسط : بهزاد

روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند مي دهم که کامروا شوي.

اول اينکه سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري!

دوم اينکه در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي

و سوم اينکه در بهترين کاخها و خانه هاي جهان زندگي کني

پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من مي توانم اين کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمي ديرتر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که ميخوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد .

اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که خوابيده اي احساس مي کني بهترين خوابگاه جهان است .

و اگر با مردم دوستي کني و در قلب آنها جاي مي گيري و آنوقت بهترين خانه هاي جهان مال توست .


ارسال شده در تاریخ : 28 / 8 / 1390برچسب:, :: 10:49 :: توسط : بهزاد

 

كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود ، براي تعليم فنون رزمي جودو به يك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاه ها ببيند.

در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي يك فن جودو را به او تعليم نداد. بعد از 6 ماه خبررسيد كه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شود.استاد به كودك ده ساله فقط يك فن آموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روی آن تك فن كار كرد.سر انجام مسابقات انجام شد و كودك توانست در ميان اعجاب همگان با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد!

سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نيز در مسابقات كشوري، آن كودك يك دست موفق شد تمام حريفان را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشورانتخاب گردد. وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپيروزي اش را پرسيد. استاد گفت: "دليل پيروزي تو اين بود كه اولاً به همان يك فن به خوبي مسلط بودي، ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود، و سوم اينكه راه شناخته شده مقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ حريف بود كه تو چنين دست نداشتي!
ياد بگير كه در زندگي ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كني.راز موفقيت در زندگي ، داشتن امكانات نيست ، بلكه استفاده از "بي امكاني" به عنوان نقطه قوت است


ارسال شده در تاریخ : 26 / 8 / 1390برچسب:, :: 11:19 :: توسط : بهزاد

 

داستان طنز زیبا که نشان از کمال هوشمندی و ابتکار و خلاقیت و نبوغ هموطنان ایرانی بخصوص در مورد استفاده از وسایل حمل و نقل عمومی دارد،
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشا  یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا


ارسال شده در تاریخ : 26 / 8 / 1390برچسب:, :: 11:18 :: توسط : بهزاد

گاهی گمان نمی کنی و می شود /

گاهی نمی شود که نمی شود /

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است /

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود /

گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست /

گاهی تمام شهر گدای تو می شود /

آری ... اینگونه ایمانتان امتحان می شود!


ارسال شده در تاریخ : 25 / 8 / 1390برچسب:, :: 18:30 :: توسط : بهزاد

دلتنگم...دلتنگ روزهای با هم بودنمان

دلتنگ تو،دلتنگ من،دلتنگ لبخندهایمان

دلتنگ همه چیزهایی که از آن من و تو بود...حیف که بود

دلتنگ صدایی هستم که هر بار مرا به نام صدا می زد و چشم هایی که هر بار خیره به من می ماند

دلتنگ دست هایی هستم که نوازشگرم بود و شانه هایی که تکیه گاه دلتنگیم

دلتنگم،دلتنگ تو

اما امروز نه دستی هست که نوازشم کند و نه شانه ای که تکیه گاهی باشد برای دلتنگیم

امروز نه دستانت را دارم نه نگاهت و نه شانه هایت را

امروز عجیب دلتنگم و تو نیستی

امروز میخواهمت و تو نیستی

امروز چشم هایم تو را می خواهد

لب هایم نام تو را فریاد می زند و دستانم عجیب دلتنگ لمس دست های گرم توست

دلتنگم،دلتنگ همه روزهایی که تو مرا داشتی

امروز تو دلتنگ کیستی؟

چشمهایت به کدامین سوست؟

کدام دست دستانت را میفشارد؟

کدام قلب خانه توست؟

امروز شانه هایت پناه کدامین دل تنگ است؟

 


ارسال شده در تاریخ : 25 / 8 / 1390برچسب:, :: 10:47 :: توسط : بهزاد

یادمون باشه که هیچکس رو امیدوار نکنیم بعد یکدفعه رهاش کنیم چون

 

خرد میشه میشکنه و آهسته میمیره 


یادمون باشه که قلبمون رو همیشه لطیف نگه داریم تا کسی که به ما

 

تکیه کرده سرش درد نگیره

 

یادمون باشه هیچوقت کسی رو بیشتر از چند روز چشم به راه نذاریم

 

چون امکان داره زیاد نتونه طاقت بیاره 

 

یادمون باشه اگه کسی دوستمون داشت بهش نگیم برو نمیخوام ببینمت

 

 

چون زندگیش رو ازش میگیریم...

 

 


ارسال شده در تاریخ : 25 / 8 / 1390برچسب:, :: 10:44 :: توسط : بهزاد

ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته

از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته

یک سینه غرق مستی دارد هوای باران

از این خراب رسوا امشب دلم گرفته

امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن

شرمنده ام خدایا امشب دلم گرفته

خون دل شکسته بر دیدگان تشنه

باید شود هویدا امشب دلم گرفته

ساقی عجب صفایی دارد پیاله ی تو

پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته

گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است

فردا به چشم اما امشب دلم گرفته

 

 


ارسال شده در تاریخ : 25 / 8 / 1390برچسب:, :: 10:42 :: توسط : بهزاد
درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 56
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 459
بازدید کل : 267985
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content