...شايد يه وبلاگ

 

 

Description: http://hamblogi.ir/cfs-filesystemfile.ashx/__key/Components.PostAttachments/00.00.01.27.63/25.jpg

ابووائل نقل میكند، روزی همراه عمربن خطاب بودم، عمر برگشت ترسناك به عقب نگاه كرد.

 گفتم چرا ترسیدی؟

  گفت: 

وای بر تو مگر شیر درنده، انسان بخشنده،شكافنده ی صفوف شجاعان و كوبنده طغیان گران و ستم پیشگان را نمیبینی؟ 

گفتم: او علی ابن ابی طالب است. 

گفت: شما او را خوب نشنا خته ای! نزدیك بیا تا از شجاعت او برای تو بگویم. نزدیك رفتم، گفت:

 -در جنگ احد ،با پیامبر پیمان بستیم كه فرار نكنیم و هركس از ما فرار كند گمراه  است و هركدام از ما كشته شود ، شهید است و پیامبر صلی الله علیه و آله سرپرست اوست. هنگامی كه آتش جنگ شعله ور شد، هر دو لشكر به یكدیگر حمله كردند، صد فرمانده دلاور ، كه هركدام صد جنگجو در اختیار داشتند، دسته دسته به ما حمله كردند، به طوری كه توان جنگی را از دست دادیم و با كمال آشفتگی از میدان فرار كردیم. در میان جنگ تنها علی ماند!ناگاه علی را دیدیم كه مانند شیر پنجه افكن، راه را بر ما بست، مقداری ماسه از زمین برداشت و به صورت ما پاشید، چشمان همه ما از ماسه صدمه دید، خشمگینانه فریاد زد! زشت و سیاه باد روی شما به كجا فرار می كنید؟ آیا به سوی جهنم می گریزید؟ ما به میدان بر نگشتیم، بار دیگر به ما حمله كرد و این بار دستش اسلحه بود كه از آن خون می چكید! فریاد زد: شما بیعت كردید و بیعت را شكستید، سوگند به خدا! شما سزاوار تر از كافران به كشته شدن هستید.به چشم هایش نگاه كردم، گویی مانند دو مشعل زیتون بودند كه آتش از آن شعله میكشید و یا شبیه دو پیاله ی خون. یقین كردم به طرف ما می آید و همه ما را می كشد! من از همه ی اصحاب زودتر به سویش رفتم و گفتم:

ای ابو الحسن!خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهی فرار می كنند و گاهی حمله می آورند، و حمله جدید، خسارت فرار را جبران می كند.

گویا خود را كنترل كرد و چهره اش را از من بر گردانید. از آن وقت تا به حال همواره آن وحشتی كه آن روز از هیبت علی(ع) بر دلم نشسته ، هرگز فراموش نكرده ام!

 


ارسال شده در تاریخ : 23 / 8 / 1390برچسب:, :: 20:30 :: توسط : بهزاد

جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد.
روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند.
سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست.


ارسال شده در تاریخ : 20 / 8 / 1390برچسب:, :: 20:53 :: توسط : بهزاد

کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد...

زنی در حال عبور بود که کودک را دید

کودک را به داخل فروشگاه برد و برایش کفش و لباس خرید و گفت:
... ...
-- مــواظــــب خــــــودت بــــــاش --

کودک رو به زن کرد و گفت:
-- ببخشید خانوم شما خدا هستید؟ --

زن گفت:
-- نه من یکی از بندگان خدا هستم --

کودک گفت:
-- میدانستم با او نسبتی دارید --


ارسال شده در تاریخ : 20 / 8 / 1390برچسب:, :: 20:33 :: توسط : بهزاد

گوش كردن راياد بگيريد..........

 

 شايد فرصت ها با صدايي آرام در بزنند........

 


ارسال شده در تاریخ : 19 / 8 / 1390برچسب:, :: 15:5 :: توسط : بهزاد

بسیاری از خانم ها کنجکاو هستند ، بدانندمردی که به آنها توجه نشان می دهد آیا واقعا به آنها علاقمند است یا خیر ؟! معمولا زبان بدن بیشتر از زبان گفتار گویای شخصیت و طرز تفکر افراد است .

 

 

چشم ها

اگر زمانیکه با نامزدتان به گردش می روید و یا در اغلب اوقات چشمان نامزدتان به شما دوخته شده ، نشانه این است که او عاشق شما و در جستجوی زوایای درونی و شخصیت نهفته شما است. اما اگر زمانیکه با یکدیگر هستید چشمان او به اطراف می چرخد نشان دهنده این است که او به دنبال شخص دیگری است و متوجه شما نمی باشد.

 

 

دهان

زمانیکه فردی به شما علاقمند می شود ، لبخندی عمیق و صمیمی به شما می زند. اما اگر دیدید او لبخندی خشک می زند انگار که آن لبخند را به زور روی لب های او دوخته اند بدانید که او از روی ادب با شما مانده و به محض اینکه فرصتی پیدا کند شما را ترک خواهد کرد.

 

 

شانه ها

زمانیکه مردان در حال صحبت و گفتگو با فرد مورد علاقه شان هستند شانه هایشان به طور غیر ارادی به سمت جلو خم می شود . این حالت نشانه این است که آن مرد می خواهد شما در مرکز توجه اش باشید و تمام تمرکز و توجه اش به شما است.

 

 

 

بازوها

زمانیکه مرد مورد نظرتان بازوهایش را گشوده نشان دهنده علاقه به ایجاد صمیمیت و آشنایی بیشتری است. اما اگر کسی بازوهایش را بسته نشان دهنده این است که او علاقه ای ندارد شما به حریم شخصی اش وارد شوید.

 

 

دست ها

دستان خیس از عرق ، بازی کردن با دستان ، نشان دهنده این است که آن مرد به شما جذب شده است. زمانیکه او سعی میکند پیراهن یا موهایش را مرتب کند ، می خواهد در نظر شما بهترین باشد.

 

 

پاها

اگر مردی به شما جذب شده باشد سعی می کند در راه رفتن شما را راهنمایی کند ، مهم نیست کجا می روید ، موقعیت و حالتی که او به خود می گیرد نشان دهنده میزان صمیمیت و علاقه وی به شماست. او سعی می کند شما را حمایت کند و مراقب شماست.

 

 

قفسه سینه

زمانیکه با فردی قدم می زنید و او به شماعلاقمند است ، سینه اش را جلو داده و بازوهایش متمایل به عقب می باشد. این حالتی است که مردان سعی می کنند جنس مخالف شان را با آن تحت تاثیر قرار بدهند.

 

 

رفتار

فردی که به شما علاقمند شده سعی می کند در مقابل شما مانند یک جنتلمن رفتار کند ، در را برای شما باز می کند ، کمک می کند تا مانتو یا پالتویتان را بپوشید ، مراقب شماست و سعی می کند زندگی را برایتان ساده تر کند. با این نشانه ها می توانید بفهمید که مادرش او را به خوبی تربیت کرده و علامتی است برای اینکه بفهمید علاقه وی به شما واقعی است و فقط از روی ادب با شمار رفتار نمی کند.

 

 

شخصیت

بسیاری از مردان علاقه شان را پشت حرفهای آزاردهنده و نیش دارشان پنهان می کنند. آنها ممکن است جوک یا حرف خنده داری بزنند ، یا شما را دست بیندازند ؛ اما این نوع مردان با این کارهایشان در واقع دارند به شما نشان می دهند که عاشق تان شده اند. خب آدمها متفاوت اند ،‌مگر نه؟!

 

 

کلمات

زمانیکه مردی از شما تعریف می کند ، نشانه این است که به شما علاقمند شده ؛ اما قبل از اینکه به او علاقمند شوید مطمئن شوید که پشت این تعاریف شخصیت و نیات بدی پنهان نشده باشد.

 


ارسال شده در تاریخ : 19 / 8 / 1390برچسب:, :: 15:5 :: توسط : بهزاد

لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد. 
«نارسیس»

 

برای کشتن یک پرنده یک قیچی کافی است.لازم نیست آن را در قلبش فرو کنی یا گلویش  را با آن بشکافی. پرهایش را بزن خاطره پریدن با او کاری می کند که خودش را به اعماق دره‌ها پرت کند.

 

هنگامی که دری از خوشبختی به روی ما بسته میشود، دری دیگر باز می‌شود ولی ما اغلب چنان به در بسته چشم می‌دوزیم که درهای باز را نمی‌بینیم.   
«هلن کلر»

 

برای پخته‌شدن کافیست که هنگام عصبانیت از کوره در نروید.

 

همیشه بهترین راه را برای پیمودن می‌بینیم اما فقط راهی را می پیماییم که به آن عادت کرده ایم.
«پائولو کوئلیو»


اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان تو را غافلگیر کند، درست مانند آغاز.

 

هیچ‌کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد؛ و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد.

 

بمانيم تا کاری کنیم، نه اين كه کاری کنیم تا بمانیم.
«دکتر شریعتی»

 

آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به‌زودی موفق می‌شود، ولی او می‌خواهد خوشبخت‌تر از دیگران باشد و این مشکل است. زیرا او دیگران را خوشبخت‌تر از آنچه هستند تصور می کند.

 

تاریخ یک ماشین خودکار و بی‌راننده نیست و به‌ تنهایی استقلال ندارد، بلکه تاریخ همان خواهد شد که ما می‌خواهیم.
«ژان پل سارتر»

 

بهترین اشخاص، کسانى هستند که اگر از آن‌ها تعریف کردید خجل شوند، و اگر بد گفتید، سکوت کنند.
«جبران خلیل‌جبران»

 

مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست، هزینه است!!!!

 

در زندگی از تصور مصیبت‌های بی‌شماری رنج بردم که هرگز اتفاق نیفتادند.

 

ساده‌ترین کار جهان این است که خود باشی و دشوارترین کارجهان این است که کسی باشی که دیگران می‌خواهند.

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : 19 / 8 / 1390برچسب:چند,جمله,خوشمل, :: 15:0 :: توسط : بهزاد

زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا   

 

   برای نمایش بزرگترین اندازه كلیك كنید

 

 نظرشخصي من اينه كه ديگه از اين آدما پيدا نميشه هيييييييييييييييييييي

 

شما همنظرتونو حتما برام بنويسين خوشحال ميشم

 

البته كسي ناراحت نشه هاااااااااااا  نظر شخصي خودمه...........


ارسال شده در تاریخ : 18 / 8 / 1390برچسب:داستان,عشق, :: 15:45 :: توسط : بهزاد

با سلام به تمام کسانی که وقت عزیزشان را در این وبلاگ سپری می کنند::

این وبلاگ قبلا فقط تحت مدیریت بنده "بهزاد خلیلی" بود ، اما با توجه به حجم زیاد بازدید کنندگان و بهتر شدن وبلاگ از چندین نفر دعوت به همکاری آمده که در این وبلاگ به عنوان نویسنده شروع به نوشتن کنند،با توجه به زیاد بودن مطالب و تعداد نویسندگان امکان تکراری بودن مطالب وجود دارد و برای این مشکل پیشیاپش از شما خواننده های عزیز معذرت می خواهیم.


ارسال شده در تاریخ : 15 / 8 / 1390برچسب:, :: 18:53 :: توسط : بهزاد

 

روزی مجنون از سجاده شخصی عبور می کرد.
مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو جگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و گفت:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی...

ارسال شده در تاریخ : 15 / 8 / 1390برچسب:, :: 11:17 :: توسط : بهزاد

 

درست هنگامی است که همه در یک بدهکاری بسر می برند و هر کدام برمنبای اعتبارشان زندگی را گذران می کنند.
ناگهان، یک مرد بسیار ثروتمندی وارد شهر می شود.
او وارد تنها هتلی که در این ساحل است می شود، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را روی پیشخوان هتل میگذارد
و برای بازدید اتاق هتل و انتخاب آن به طبقه بالا می رود.
صاحب هتل اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمیدارد و در این فاصله می رود و بدهی خودش را به قصاب می پردازد.
قصاب اسکناس ۱۰۰ یوروئی را برمیدارد و با عجله به مزرعه پرورش خوک می رود و بدهی خود را به او می پردازد.
مزرعه دار، اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب برای پرداخت بدهی اش به تامین کننده خوراک دام و سوخت میدهد.
تامین کننده سوخت و خوراک دام برای پرداخت بدهی خود اسکناس ۱۰۰ یوروئی را با شتاب به داروغه شهر که به او بدهکار بود میبرد.
داروغه اسکناس را با شتاب به هتل می آورد زیرا او به صاحب هتل بدهکار بود چون هنگامیکه دوست خودش را یکشب به هتل آورد اتاق را به اعتبار کرایه کرده بود تا بعدا پولش را بپردازد.
حالا هتل دار اسکناس را روی پیشخوان گذاشته است.
در این هنگام توریست ثروتمند پس از بازدید اتاق های هتل برمیگردد و اسکناس ۱۰۰ یوروئی خود را برمیدارد و می گوید از اتاق ها خوشش نیامد و شهر را ترک می کند.
در این پروسه هیچکس صاحب پول نشده است.
ولی بهر حال همه شهروندان در این هنگامه بدهی بهم ندارند همه بدهی هایشان را پرداخته اند و با یک انتظار خوشبینانه ای به آینده نگاه می کنند.
می گویند دولت انگلستان ازآغاز تا کنون در طول دوره موجودیتش، به این نحو معامله می کند!

 


ارسال شده در تاریخ : 15 / 8 / 1390برچسب:, :: 11:16 :: توسط : بهزاد

 

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!
جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

ارسال شده در تاریخ : 15 / 8 / 1390برچسب:, :: 11:13 :: توسط : بهزاد

 

*شب بود و او با دوستش روي پله جلوي ساختمان نشسته بودند. به دختري كه در آن تاريكي از سركوچه مي آمد اشاره كرد. بلند شدند و به سمت او رفتند. هنوز چند قدمي جلو نرفته بودند كه گفت: " برگرديم ; خواهرمه !!!" 
**صبح زود، همين كه از خانه بيرون زد گفت: "مسابقه مي ديم !" و قبل از اينكه نظر او را بشنود، ادامه داد: "از الان تا شب ". چشمش به زني كه از سر كوچه مي آمد افتاد نگاهش را كج كرد. به شيطان گفت: فعلاً يك هيچ به نفع من!!!
***صندلي كنار دختر جوان خالي بود و او آمد درست همان جا نشست. هيچ وقت چنين موقعيتي برايش پيش نيامده بود; ضربان قلبش تند شده بود و احساس مي كرد بدنش خيس عرق شده. مظلومانه نگاهش را پايين انداخته بود و جرأت نداشت به دختر جوان نگاه كند. لحظات به سختي مي گذشت و او هر لحظه اضطرابش بيش تر مي شد. مي خواست با دختر جوان سر صحبت را باز كند اما ترجيح داد ساكت باشد. در بلاتكليفي عجيبي به سر مي برد; نه مي توانست با دختر جوان حرف بزند و نه حتي به او نگاه كند. با خود گفت: عجب مصيبتيه اين مراسم عقد...!!!

ارسال شده در تاریخ : 15 / 8 / 1390برچسب:, :: 10:0 :: توسط : بهزاد

مرد نانوایی پسری داشت که در  تیراندازی استاد بود و در مدرسه شیوانا درس می خواند. این پسر در هر مسابقه ای شرکت میکرد جزو اولی ها بود و همیشه خانواده و مردم دهکده به او افتخار می کردند. روزی قرار بود این تیرانداز جوان در مسابقه ای با حضور تیراندازاندیگر شهر ها رقابت کند و توانایی های خودش را به نمایش گذارد.

در دو مرحله اول تیر انداز جوان بی هیچ خطا و اشتباهی از بقیه جلو افتاد و پیروزی اش در این مسابقه حتمی به نظر می رسید.وقتی مرحله پایانی نزدیک شد مرد نانوا نزدیک پسرش رفت و با صدای بلند در حالی که بقیه صدای او را بشنوند و با افتخار گفت:"این پسر من از همان کودکی استاد بی مثال تیرانداختن بود.او بی رقیب ترین و بی نظیر ترین تیرانداز این سرزمین است و به راستی باید نام او را قهرمان قهرمانان گذاشت"

جمعیت هم برای نانوا و پسرش فریاد شادی سر کشیدند و همگی آنها را تشویق کردند.اما متاسفانه در مرحله سوم پسر نانوا که تا قبل از آن بی هیچ خطایی تیرهای خود را به هدف می نشاند شروع به اشتباه کرد و در همان مرحله از دور مسابقه حذف شد.

مرد نانوا حیرت زده و مبهوت نزد شیوانا آمد و با حالتی آشفته گفت:"چرا پسرم در این مرحله این طوری شد؟او که قهرمان قهرمانان بود"

شیوانا لبخند تلخی زد و گفت :"راستش را بگو پسر تو اول قهرمان قهرمانان بود یا بعد از این که توانست در طول سالها توانایی های خود در تیر اندازی را شکوفا و اثبات کند این لقب را برایش درست کردید؟"

مرد نانوا با حیرت پرسید:منظورتان چیست؟ معلوم است که اول این بود که توانایی اش را ثابت کرد و بعد لقب قهرمان قهرمانان را گرفت

 

شیوانا پرسید:پس چرا جلوی جمع، لقبهای رنگارنگ را جلوی پسرت ردیف کردی و او را که اصلا متوجه این القاب و اسامی نبود متوجه آنها ساختی؟

پسر تو در این آزمون ساده آخری باخت فقط چون به جای این که خودش باشد و توانایی های خودش را آشکار کند در فکر اثبات و حفظ القابی بود که تو برایش تراشیده بودی. این القاب مادامی واقعی بودند که پشت سر پسر تو حرکت و توسط او دیده نمیشدند، او به محض این که این اسامی و صفات را شناخت دیگر خود را باخت و واکنش اصیل و فعال و خود به خودی درونی اش را فرو نشاند تا حالت دفای به خود بگیرد و کاری نکند که به بلندمرتبگی این القاب برخورد.او زمانی میتواند از دام این اسامی رها شود که از آنها عبور کند و پشت سر بگذارد و توجهی به آنها نداشته باشد.در غیر این صورت توصیه من به او این است که دیگر در هیچ مسابقه ای شرکت نکند


ارسال شده در تاریخ : 13 / 8 / 1390برچسب:, :: 21:57 :: توسط : بهزاد

 

دانشجویی پس از اینكه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟

استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یك استاد باشم.

 

دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یك سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میكنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره كامل این درس را بدهی.


استاد قبول كرد و دانشجو پرسید: آن چیست كه قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟


استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.


بعد از مدتی استاد با بهترین شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و شاگردش بلافاصله جواب داد:

 
قربان شما 63 سال دارید و با یك خانم 35 ساله ازدواج كردید كه البته قانونی است ولی منطقی نیست

 

همسر شما یك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقی است ولی قانونی نیست.واین حقیقت كه شما به معشوقه 

همسرتان نمره كامل دادید در صورتیكه باید آن درس را رد میشد نه قانونی است و نه منطقی.


ارسال شده در تاریخ : 12 / 8 / 1390برچسب:, :: 20:1 :: توسط : بهزاد

مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت...

آرایشگر گفت: من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد..

مشتری پرسید: چرا؟

آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی مگر میشود با وجود خدای مهربان این همه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟

مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت: می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند

مرد آرایشگر با تعجب گفت : چرا این حرف را میزنی؟ من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم.

مشتری با اعتراض گفت : پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند.

آرایشگر گفت : آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند.

مشتری گفت : دقیقا همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد........!!!


ارسال شده در تاریخ : 12 / 8 / 1390برچسب:, :: 19:52 :: توسط : بهزاد

سال‌ها پیش، دو برادر با هم در مزرعه‌ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می‌کردند. روزی آنان به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جروبحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنان زیاد شد و قهر کردند.

یک روز صبح درب خانه برادر بزرگ‌تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجاری را دید. نجار به او گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می‌گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده‌کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمک‌تان کنم؟»

برادر بزرگ‌تر جواب داد:«بله، از قضا من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن. آن همسایه در حقیقت، برادرِ کوچک‌تر من است. او هفته گذشته، چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب، بین مزرعه ما افتاد. او به‌طور حتم این کار را به‌خاطر کینه‌ای که از من به دل دارد، انجام داده است.»

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:«در انبار، مقداری چوب دارم، از تو می‌خواهم تا بین مزرعه من و برادرم، حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»

نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه‌گیری و اره چوب‌ها.

برادر بزرگ‌تر به نجار گفت:«من برای خرید به شهر می‌روم، اگر وسیله‌ای نیاز داری، برایت خریداری کنم.»

هنگام غروب، وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود. نجار به جای حصار، پلی را روی نهر ساخته بود.

کشاورز با عصانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»

در همین لحظه، برادر کوچک‌تر از راه رسید و با دیدن پل، فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده است. از روی پل، عبور کرد و برادر بزرگ‌ترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر، معذرت خواست.

وقتی برادر بزرگ‌تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی، مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل‌های زیادی هست که باید آن‌ها را بسازم.»


 


ارسال شده در تاریخ : 12 / 8 / 1390برچسب:, :: 19:52 :: توسط : بهزاد

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت. هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من! هرگز حرف خدا را باور نکردم، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم. چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم. من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.

 

می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است. با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.
گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم. اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم. نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم. پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم. عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگهای طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند. همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم. آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم. من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند. گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد. خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.
گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز...



خدایا همشه دوستت دارم ..
هر آنچه شکر نعمتت را بجا آورم کم است


ارسال شده در تاریخ : 12 / 8 / 1390برچسب:, :: 19:45 :: توسط : بهزاد

خداوندا !



ندارم جز تو همدردی

در این تنهایی و دلگیری و ابهام


تو هستی اوج احساسم

صدایت میکنم آرام


صدایت میکنم اما

تو خود می دانی از دردم


دگر بار با تو خواهم گفت

تویی درمان هر دردم


تویی بالاتر از هر چیز

تویی والاتر از هر کس


تویی بر اوج این دنیا

تویی درمان هر سودا . . .
 


ارسال شده در تاریخ : 12 / 8 / 1390برچسب:, :: 12:30 :: توسط : بهزاد

قلم در دست میگیرم تا از درد پنهان خود اندکی بر صفحه سفید روز گار تحریر کنم
خیلی نمیخواهم چیزی بنویسم آخر میترسم این صفحه سفید هم مانند قلب من
تیره و کدر بشه،


این سرنوشت من است که دایم تنها باشم
در میان انبوه شادی ها،من اسیر غم دنیا باشم


چه نا شکیبا شده قلبم
و چه زود اشک از چشمانم سر آزیر میشود ،و نمیدانم چرا همیشه در انتظار به سر میبرم؟؟؟؟
زندگی من در سه نکته تفسیر میشود
غم،تنهایی،و انتظار،
این سه نکته شده اصل و پایه ای زندگی من
آه خدای من ،چگونه میتوانم از خود رها شوم و به تو برسم
و من میدانم تا در خودی خود زندانی باشم هرگز به تو نخواهم رسید
و تا در خود اسیر باشم همیشه اسیر غم،تنهایی و انتظارم
نمی دانم تا کجا میتوانم بروم با این تن خسته و پاهای که انگار قل و زنجیر شده اند
اصلا" نمیدانم راهی برای رفتن هست ؟
یا باید مانند همیشه از بیراهه سفرکنم
خدایا خودت راه درست را به من نشان بده ذهنم پر است از سوالهای مختلف
و برای هیچ یک جوابی نمی یابم
نمی دانم به کدام سو باید حرکت کنم
از این همه نا توانی خودم به سطوه آمده ام

نمیدانم به کدامین کرانه باید سفر کنم
که بتوانم در آنجا به آرامش برسم

گفتم آرامش آری آرامش چیز عجیبی گفتم نه به نظر من عجیب نیست
فقط با دنیای امروزی کمی غریبه شده
شاید هم اصلا" دیگر وجود نداشته باشد؟
در دنیای که هر روز در نقطه ای انسان بی گناهی جان خودش را از دست میدهد
و قلب انسانها هر روز سنگی تر میشود
شاید دیگر نشود به آرامش رسید؟
 


ارسال شده در تاریخ : 12 / 8 / 1390برچسب:, :: 12:25 :: توسط : بهزاد

ببين تمام من شدي اوج صداي من شدي


بت مني شكستمت وقتي خداي من شدي

ببين به يك نگاه تو تمام من خراب شد

چه كردي با سراب من كه قطره قطره آب شد

به ماه بوسه مي زنم به كوه تكيه مي كنم

به من نگاه كن ببين به عشق تو چه مي كنم

منو به دست من بكش به نام من گناه كن

اگر من اشتباهتم هميشه اشتباه كن

نگو به من گناه تو به پاي من حساب نيست

كه از تو آرزوي من به جز همين عذاب نيست

هنوز مي پرستمت هنوز ماه من تويي

هنوز مومنم ببين تنها گناه من تويي

به ماه بوسه مي زنم به كوه تكيه مي كنم

به من نگاه كن ببين به عشق تو چه مي كنم
 


ارسال شده در تاریخ : 12 / 8 / 1390برچسب:, :: 12:19 :: توسط : بهزاد

روزي دريك دهكده كوچك آقا معلم از شاگردان دبستان خواست هر چيزي را كه دوست دارند نقاشي كنند.ساعتي بعد يك نفر بوقلمون سرخ شده كشيد …ديگري دوچرخه وسومي پول چهارمي يك خانه بزرگ پنجمي يك ماشين و…!آقا معلم نقاشي پسر كوچولوئي را گرفت ونگاه و كردوديد پسرك فقط يك دست كشيده!آقا معلم كه معني دست را نفهميده بود از همكلاسيهاي پسرك خواست نظربدهند.


يك نفر گفت :اين دست خداست.ديگري گفت:اين دست يك كشاورز است كه گندم ميكارد.و…..بلاخره آقامعلم از پسركوچولوخواست كه خودش نقاشي اش را تفسيركند


پسرك گفت:آقا معلم اين دست شماست!


آقا معلم اول منظور پسرك را نفهميد اما كمي فكر كرد يادش آمد كه از وقتي پدر پسر كوچولو مرده او مخصوصأ آنقدر درس ميخواند كه آقا معلم به عنوان تشويق دست نوازش بر سرش بكشد!


آقا معلم بغض كرد ودستي برسر پسرك كشيد


ارسال شده در تاریخ : 12 / 8 / 1390برچسب:, :: 11:46 :: توسط : بهزاد

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیایان می گذشتند. آن دو در نیمه های راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یکی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد.

دوستی که سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید بر روی شن های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد».

آن دو در کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا آنکه در وسط بیابان به یک آبادی کوچک رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند و در برکه آب تنی کنند.اما شخصی که سیلی خورده بود در برکه لغزید و نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمک شتافت و نجاتش داد. او بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داده».

 

دوستی که یکبار بر صورت او سیلی زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید: «بعد از آنکه من با حرکت قلبم ترا آزردم، تو آن جمله را بر روی شنهای صحرا نوشتی اما اکنون این جمله را بر روی صخره سنگ حک کرده ای، چرا؟»

 

و دوستش در پاسخ گفت: «وقتی که کسی ما را می آزارد باید آنرا بر روی شن ها بنویسیم تا بادهای بخشودگی آنرا محو کند، اما وقتی که کسی کار خوبی برایمان انجام میدهد ما باید آنرا بر روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی هرگز نتواند آنرا پاک نماید».



ارسال شده در تاریخ : 12 / 8 / 1390برچسب:, :: 10:35 :: توسط : بهزاد

 زنی شایعه ای درباره همسایه اش را مدام تکرار کرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند. شخصی که داستان درباره او بود عمیقاً آزرده و دلخور شد. بعداً، زنی که آن شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد ونزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند.
پیرخردمند گفت: « به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش. سر راه که به خانه می آیی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز» زن اگر چه تعجب کرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد.
روز بعد، مرد خردمند گفت: «اکنون برو و همه پرهایی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور» زن، در همان مسیر، به راه افتاد، اما با نا امیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده. پس از ساعتها جستجو، با تنها سه پر در دست، بازگشت.
خردمند پیر گفت: « می بینی؟ انداختن آنها آسان است اما باز گرداندنشان غیر ممکن است. شایعه نیز چنین است. پراکندنش کاری ندارد، اما به محض این که چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی کاملاً آن را جبران کنی».



ارسال شده در تاریخ : 12 / 8 / 1390برچسب:, :: 10:9 :: توسط : بهزاد

 

چیز هایی که از والدین آموختیم

هر كاری جایی دارد:
اگر می خواهید همدیگه رو بکشید برید بیرون! من تازه اینجا رو تمیز کردم!

دعا:
دعا کن سر جاش باشه وگرنه…!

منطق:
به خاطر اینکه من می گم!

آینده نگری:
اگر از اون تاب بیافتی و گردنت بشکنه محاله با خودم ببرمت خرید!

رعایت آداب غذا خوردن:
موقع غذا خودن دهنت رو ببند!

توجه:
اگر بدونی پشت گوش هات چقدر چرکه!

استقامت:
تا وقتی کلم بروکلی هاتو نخوردی از جات تکون نمی خوری!

چرخه ی زندگی:
من تورو به دنیا آوردم و اگر بخوام خودم هم شرت رو از این دنیا می کنم!

اصلاح رفتار:
تو دیگه مثل بابات رفتار نکن!

قناعت:
میلیون ها بچه کم شانس توی دنیا هستن که آرزو می کردن من مادرشون بودم!

انتظار:
وایسا برسیم خونه

مراقب از خود:
ژاکتت رو بپوش! یه جوری رفتار می کنی انگار من که مادرتم نمی دونم کی سردت میشه!

رشد کردن:
اگر اسفناج نخوری بزرگ نمیشی!

کنایه:
گریه می کنی؟ حالا یه کاری می کنم که واقعا اشکت در بیاد!

ژنتیک:
باید به خاطر ژن بابات باشه!

اصل و نصب:
این چه وضع اتاقه؟ مگه تو طویله به دنیا اومدی؟

خرد:
وقتی به سن من برسی می فهمی!

عدالت:
یه روزی بچه داری میشی و امیدوارم بچه هات عین خودت بشن

 


ارسال شده در تاریخ : 12 / 8 / 1390برچسب:, :: 9:59 :: توسط : بهزاد

در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می کرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند.

به راهب مراجعه می کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد می دهد که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

او پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند .

همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند.

او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟

مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :” بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.”

مرد راهب با تعجب به بیمارش می گوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی ، بلکه با تغییر چشم اندازت میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش میباشد. آسان بیندیش راحت زندگی کن !!

 


ارسال شده در تاریخ : 12 / 8 / 1390برچسب:, :: 9:48 :: توسط : بهزاد

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .

اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟


ارسال شده در تاریخ : 11 / 8 / 1390برچسب:, :: 23:13 :: توسط : بهزاد

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره اخلاق پرسیدند.

جواب داد:.... اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 10
اگر (پول) هم داشته باشند 2 تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 100
اگر دارای (اصل و نسب) هم باشند پس 2 صفر جلوی عدد یک میگذاریم = 1000

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست،پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت
.

.

.

.

.

.

.

.

.

دیدی شد؟؟؟!!!


ارسال شده در تاریخ : 11 / 8 / 1390برچسب:, :: 23:11 :: توسط : بهزاد

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟
استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
شاگرد گفت: بله با کمال میل.
استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.
شاگرد قبول کرد،استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند،برد.
استاد گفت:خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.مکالمات بین کودکان به این صورت بود:


-الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی.
-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل.

استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند،انسان نیز این گونه است.
او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد.
تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم:

تلاش برای فرار از زندگی...



ارسال شده در تاریخ : 10 / 8 / 1390برچسب:, :: 22:11 :: توسط : بهزاد

هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی كه ۲ نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یك شب كه دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و كوچك ترین پسرم را شنیدم.

پسرم كف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می كرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم.

ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند كه آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من پرسیده بودند كه پدرت چه كاره است،

باب درحالی كه سعی كرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود:

«پدرم فقط یك كارگر معمولی است

همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی كه گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت:

«پسرم، حرفی هست كه باید به تو بزنم.

تو گفتی كه پدرت یك كارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شك دارم كه واقعاً بدانی كارگر معمولی چه جور كسی است، برای همین برایت توضیح می دهم.

در همه صنایع سنگینی كه هر روز در این كشور به راه می افتند....

در همه مغازه ها، در كامیون هایی كه بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند..........

هر جا كه می بینی خانه ای ساخته می شود.........

هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم،

یادت نرود كه كارگرها و متخحصصین معمولی این كارهای بزرگ را انجام می دهند!درست است كه مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند.

این درست است كه آنها پروژه های عظیم را طراحی می كنند.....ولی برای آن كه رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند.........
پسرم فراموش نکن که باید كارگرهای معمولی و متخصصین دست به كار شوند! اگر همه رؤسا، كارشان را ترك كنند و برای یك سال برنگردند، چرخ های كارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر كسانی مثل پدر تو سر كارش نروند، كارخانه ها از كار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. كارگرهای معمولی هستند كه كارهای بزرگ را انجام می دهند

من بغضی را كه در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای كردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند.

او با دیدن من از جا پرید و بغلم كرد و گفت:

«
پدر! به این كه پسر تو هستم، افتخار می كنم، چون تو یكی از آن آدم های مخصوصی هستی كه كارهای بزرگ را انجام می دهند».

 


ارسال شده در تاریخ : 10 / 8 / 1390برچسب:, :: 22:10 :: توسط : بهزاد

سپتامبر ۱۹۱۴

ارتشهای آلمان، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم میجنگیدند.
شب کریسمس جنگ را تعطیل میکنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند.
در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه ی خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک میکند.
صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر میشنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان میروند.
آن شب سربازان ۳ ارتش در کنار هم شام میخورند و کریسمس را جشن میگیرند ولی هر ۳ فرمانده توافق میکنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند!


صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمیرفت.
شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان میدادند!
چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی ۳ نماینده ارتشها تصمیم بر این
گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.
آنها آنقدر با هم رفیق میشوند که با هم عکس میگیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر میدهند
تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند!
کار به جایی میرسد که این ۳ ارتش به هم پناه میدهند و ...
تنها چیزی که باعث میشود تا قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند
و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست!

سالها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت ۱۵هزار یورو میخرد.

پل مک کارتنی هم در ویدئوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده
و سال ۲۰۰۵ هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام "کریسمس مبارک"میسازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش درآمد.

 

 


ارسال شده در تاریخ : 10 / 8 / 1390برچسب:, :: 22:8 :: توسط : بهزاد
درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 647
بازدید دیروز : 36
بازدید هفته : 722
بازدید ماه : 863
بازدید کل : 264981
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content