سر میز شام پدر با اعتماد به نفس در کانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه که مامان میگه: خوب علی جون بگو بیبنم امروز چه خبر بود؟ علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله .... بابا: بچه اینقدر حرف نزن شامتو بخور مامان: چرا میزنی تو پر بچه بذار حرف بزنه ...بگو پسرم علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و.. بابا: خفه شو دیگه بچه سرمونو بردی شامتو بخور! مامان: به بچه چیکار داری چرا میترسی حرفشو بزنه....بگو علی جان علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگا کردم دیدم که .... بابا: تو انگار امشب تنت میخاره! برو گمشو بگیر بخواب دیر وقته. مامان: چیه چرا ترسیدی نمیذاری بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو علی کوچولو: هیچی من تو خونه بودم که بابا با خاله سهیلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نیگا کردم دیدم بابا داره با خاله سهیلا از اون کارایی میکنه که تو همیشه با عمو سعید میکنی !!!!!!!!!!!
نظرات شما عزیزان:
mohamad
ساعت20:38---5 شهريور 1390
ای شیطونا..................
پاسخ:
اینجوریاست دیگه