قلم در دست میگیرم تا از درد پنهان خود اندکی بر صفحه سفید روز گار تحریر کنم
خیلی نمیخواهم چیزی بنویسم آخر میترسم این صفحه سفید هم مانند قلب من
تیره و کدر بشه،
این سرنوشت من است که دایم تنها باشم
در میان انبوه شادی ها،من اسیر غم دنیا باشم
چه نا شکیبا شده قلبم
و چه زود اشک از چشمانم سر آزیر میشود ،و نمیدانم چرا همیشه در انتظار به سر میبرم؟؟؟؟
زندگی من در سه نکته تفسیر میشود
غم،تنهایی،و انتظار،
این سه نکته شده اصل و پایه ای زندگی من
آه خدای من ،چگونه میتوانم از خود رها شوم و به تو برسم
و من میدانم تا در خودی خود زندانی باشم هرگز به تو نخواهم رسید
و تا در خود اسیر باشم همیشه اسیر غم،تنهایی و انتظارم
نمی دانم تا کجا میتوانم بروم با این تن خسته و پاهای که انگار قل و زنجیر شده اند
اصلا" نمیدانم راهی برای رفتن هست ؟
یا باید مانند همیشه از بیراهه سفرکنم
خدایا خودت راه درست را به من نشان بده ذهنم پر است از سوالهای مختلف
و برای هیچ یک جوابی نمی یابم
نمی دانم به کدام سو باید حرکت کنم
از این همه نا توانی خودم به سطوه آمده ام
نمیدانم به کدامین کرانه باید سفر کنم
که بتوانم در آنجا به آرامش برسم
گفتم آرامش آری آرامش چیز عجیبی گفتم نه به نظر من عجیب نیست
فقط با دنیای امروزی کمی غریبه شده
شاید هم اصلا" دیگر وجود نداشته باشد؟
در دنیای که هر روز در نقطه ای انسان بی گناهی جان خودش را از دست میدهد
و قلب انسانها هر روز سنگی تر میشود
شاید دیگر نشود به آرامش رسید؟
نظرات شما عزیزان:
mohamad
ساعت11:11---16 آذر 1390
خدا خیلی باحالی
پاسخ:
خیلی
معصومه
ساعت13:26---12 آبان 1390
سلام توفقط از بهترین وبزرگترین دوست که کسی نیست جز خداوند بزرگ یاری وکمک بخواه
پاسخ:
سلام
بله
بهزاد خلیلی
ساعت12:35---12 آبان 1390