ثروتمند....
...شايد يه وبلاگ

 با پدرم رفتم سيرك توي صف خريد بليط يه زن وشوهر با چهاربچشون جلوي ما بودند

كه با هیجان زیادی در مورد شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند…
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیط ها رابهشون اعلام کرد . ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. و نمیدانست چه بکند و به بچه هایی که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگوید . ناگهان پدرم دست در جیبش برد و  یک اسکناس صددلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه ميكرد گفت: متشکرم آقا.
مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم 
 آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم .
ثروتمند زندگی کنیم به جای آنکه ثروتمند بمیریم…


نظرات شما عزیزان:

حانیه
ساعت13:57---21 مرداد 1393
خیلی زیبات بود عالی

محبوبه
ساعت12:52---20 مرداد 1393
داستان قشنگی بود و وقتی قشنگتر میشه که در قالب واقعیت هم دیده بشه.
پاسخ: من تو واقعیت هم دیدم اما خیلی کممممم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : 19 / 5 / 1393برچسب:, :: 5:0 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 96
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 113
بازدید ماه : 1444
بازدید کل : 265562
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1