...شايد يه وبلاگ

ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺍﻣﺎﺩ:ﺑﺒﺨﺸﻴﻦ،ﻛﺒﺮﻳﺖ ﺩﺍﺭﻳﻦ؟ ﻣﺎﺩﺭﻋﺮﻭﺱ:ﻛﺒﺮﻳﺖ؟!ﻛﺒﺮﻳﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﭼﻲ!؟ ﻣﺎﺩﺭﺩﺍﻣﺎﺩ:ﻭﺍﻻﭘﺴﺮﻡﻣﻲﺧﻮﺍﺳﺖ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﻜﺸﻪ... ﻣﺎﺩﺭﻋﺮﻭﺱ:ﭘﺲﺩﺍﻣﺎﺩ ﺳﻴﮕﺎﺭﻳﻪ!....؟ ﻣﺎﺩﺭﺩﺍﻣﺎﺩ:ﺳﻴﮕﺎﺭﻱﻛﻪﻧﻪ..ﻭﺍﻻ ﻣﺸﺮﻭﺏﺧﻮﺭﺩﻩ،ﺑﻌﺪﺍﺯﻣﺸﺮﻭﺏ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻲ ﭼﺴﺒﻪ... ﻣﺎﺩﺭﻋﺮﻭﺱ:ﭘﺲﺍﻟﻜﻠﻲﻫﻢ ﻫﺴﺖ!..؟ ﻣﺎﺩﺭﺩﺍﻣﺎﺩ:ﺍﻟﻜﻠﻲﻛﻪﻧﻪ...ﻭﺍﻻ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﻱﻛﺮﺩﻩﻭﺑﺎﺧﺘﻪ!ﻣﺎﻫﻢ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺩﺍﺩﻳﻢ ﺑﻬﺶ ﻛﻪ ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺮﻩ ﻣﺎﺩﺭﻋﺮﻭﺱ:ﭘﺲﻗﻤﺎﺭﻡﺑﺎﺯﻱﻣﻲ ﻛﻨﻪ!...؟ ﻣﺎﺩﺭﺩﺍﻣﺎﺩ:ﺁﺭﻩ...ﺩﻭﺳﺘﺎﺵﺗﻮﻱ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻬﺶ ﻳﺎﺩ ﺩﺍﺩﻥ... ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺮﻭﺱ:ﭘﺲ ﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﺑﻮﺩﻩ!...؟ ﻣﺎﺩﺭﺩﺍﻣﺎﺩ:ﺯﻧﺪﺍﻥﻛﻪ ﻧﻪ...ﻭﺍﻻ ﻣﻌﺘﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ،ﮔﺮﻓﺘﻨﺶﻳﻪﻛﻤﻲﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺘﺶ ﻛﺮﺩﻥ... ﻣﺎﺩﺭﻋﺮﻭﺱ:ﭘﺲﻣﻌﺘﺎﺩﻡﺑﻮﺩﻩ!...؟ ﻣﺎﺩﺭﺩﺍﻣﺎﺩ:ﺁﺭﻩ...ﻣﻌﺘﺎﺩﺑﻮﺩ،ﺑﻌﺪ ﺯﻧﺶ ﻟﻮﺵ ﺩﺍﺩ... ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺮﻭﺱ:ﺯﻧﺶ!!!؟؟؟ ﻣﺎﺩﺭﺩﺍﻣﺎﺩ:ﻭﺍﻟﻠﻪﺯﻥ ﺧﻮﺩﺵﻛﻪ ﻧﻪ، ﻫﻤﻮﻧﻲﻛﻪﺩﺭﻏﻴﺎﺏﺯﻧﺶﺑﺎﻫﺎﺵ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺷﺖ....ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻣﺎﺩﺭﻋﺮﻭﺱ:ﺩﻭﺳﺖﺩﺧﺘﺮﺵ؟؟؟ ﭘﺲ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻩ؟ ﻣﺎﺩﺭﺩﺍﻣﺎﺩ:ﺩﻭﺳﺖﺩﺧﺘﺮﻛﻪﻧﻤﻴﺸﻪ ﮔﻔﺖ.ﺍﺯﺵﺑﭽﻪﻫﻢﺩﺍﺭﻩ...ﻳﻪ ﺟﻮﺭﺍﻳﻲ ﺯﻧﺶ ﻣﻲ ﺷﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﻣﺎﺩﺭﻋﺮﻭﺱ:ﺑﭽﻪ؟؟؟ﻳﻌﻨﻲﺑﭽﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻩ؟؟؟؟ ﻣﺎﺩﺭﺩﺍﻣﺎﺩ:ﺑﭽﻪﻛﻪﻧﻪ.ﺍﻻﻥﺩﻳﮕﻪ 18ﺳﺎﻟﺸﻪ.ﻣﺮﺩﻱ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺎﺩﺭﻋﺮﻭﺱ:ﭘﺲﺷﻤﺎﺑﺮﺍﻱﻧﻮﻩ ﺗﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻳﻦ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻱ؟؟؟؟ ﻣﺎﺩﺭﺩﺍﻣﺎﺩ:ﺍﻟﺒﺘﻪﻣﻦﺧﻮﺏﻧﻤﻲ ﺩﻭﻧﻢ...ﮔﻮﻳﺎﭘﺴﺮﻡﺑﺎﭘﺴﺮﺵﺑﻪﻳﻪ ﺩﺧﺘﺮﻱﺗﺠﺎﻭﺯﻛﺮﺩﻥﺣﺎﻻﺣﺎﻣﻠﻪ ﺳﺖ....ﺩﺧﺘﺮﻩﻫﻢ ﭘﺎﺷﻮﺗﻮﻱ ﻳﻪ ﻛﻔﺶ ﻛﺮﺩﻩﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪﻣﻨﻮ ﺑﮕﻴﺮﻱ....ﻧﻤﻲ ﺩﻭﻧﻢ ﺑﭽﻪﻛﺪﻭﻣﺸﻮﻧﻪ....ﺑﻬﺮﺣﺎﻝﺁﺩﺭﺱ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺭﻭ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭﻋﺮﻭﺱ:ﺣﺎﻣﻠﻪ؟؟؟؟ﻳﻌﻨﻲ ﺩﺧﺘﺮﻣﺎﺣﺎﻣﻠﻪﺍﺳﺖ؟؟؟؟ﺩﺍﺭﻳﻦ ﻣﺰﺧﺮﻑ ﻣﻲ ﮔﻴﻦ ﻣﺎﺩﺭﺩﺍﻣﺎﺩ:ﻭﺍﻟﻠﻪﻣﻦﻛﻪﻧﻤﻲ ﺩﻭﻧﻢ...ﭘﺴﺮ ﻭﻧﻮﻩ ﻡ ﻛﻪﭼﻴﺰﻱ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﻦ....ﭘﺪﺭﺩﺧﺘﺮﻩﻛﻪﮔﺎﻫﻲﺷﺒﺎ ﻣﻲﺍﺩﭘﻴﺸﻢﻭﺑﺎﻫﻢﺭﺍﺑﻄﻪﺩﺍﺭﻳﻢ ﭘﺮﻳﺸﺐ ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ...ﺷﺎﻳﺪﻡ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﺎﺩﺭﻋﺮﻭﺱ:ﭘﺪﺭﺩﺧﺘﺮﻩ؟؟؟؟ ﺷﻮﻫﺮ ﻣﻦ؟؟؟ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺩﺍﺭﻩ؟؟؟ ﻣﺎﺩﺭﺩﺍﻣﺎﺩ:ﻭﺍﻟﻠﻪﻧﺒﺎﻳﺪﺍﻳﻨﻮﻣﻲ ﮔﻔﺘﻢ...ﺣﻘﻴﻘﺘﺶﺭﻭﺑﺨﻮﺍﻱﻣﺎ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﻩﺁﺑﺮﻭﺩﺍﺭﻱﻫﺴﺘﻴﻢ...ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻲﺩﺧﺘﺮﻣﻮﺣﺎﻣﻠﻪﻛﺮﺩﻥﺣﺎﻻﻣﻲ ﺯﻧﻦﺯﻳﺮﺵ....ﺩﺭﻫﺮﺣﺎﻝﺑﺎﺯﺍﻣﺸﺒﻢ ﺍﺯﭘﺪﺭﺵﻣﻲﭘﺮﺳﻢ...ﻗﺴﻤﺶﻣﻲ ﺩﻡﺭﺍﺳﺘﺸﻮﺑﮕﻪﻭﺑﮕﻪﺑﭽﻪﻣﺎﻝ ﻛﺪﻭﻣﺸﻮﻧﻪ...ﺁﺧﻪﺷﺐ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝﻛﻪ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﻣﺮﺩﺑﻪﺯﻧﺶﺩﺭﻭﻍﺑﮕﻪ.ﺩﺭﺳﺘﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ؟؟؟؟ ﻭﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ....ﭼﺮﺍﻏﺶ ﻛﺮﺩﻱ؟؟؟؟ﺭﺍﺳﺘﻲﻛﺒﺮﻳﺖ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻳﺎ!!!!!؟؟؟؟؟


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:53 :: توسط : بهزاد

ﻣﺮﺩﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﻮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺴﺮ ۴ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭﺑﺎ ﺁﻥ ﭼﻨﺪ ﺧﻂ ﺭﻭﯼ ﺑﺪﻧﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪ.ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺿﺮﺑﻪ ﺯﺩ.ﺍﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺎ ﺁﭼﺎﺭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﺩﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺖ،ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ! ﺩﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ،ﭘﺴﺮﮎ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺷﮑﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﺘﻌﺪﺩ، ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺍﺯﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮﮎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺑﺎﺑﺎ!! ﮐﯽ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺷﺪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﻫﯿﭻ ﺳﺨﻨﯽ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ.. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﻟﮕﺪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺿﺮﺑﻪ ﺯﺩ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﮐﺮﺩﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺑﻮﺩ،ﺑﻪ ﺧﻂ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ.ﭘﺴﺮﺵ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: »»ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ«« ..… ..… ﺭﻭﺯ ﺑﻌـــــﺪ ﺁﻥ ﻣــــــــﺮﺩ ﺧﻮدکشی کرد.

 

 


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:53 :: توسط : بهزاد

مرﺩ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺰﺩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: -ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ.ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: -ﻧﺎﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﯿﺴﺖ؟ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: -ﻧﺎﻣﺶ ﺳﺎﻣﺎﻧﺘﺎ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.ﭘﺪﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ. ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺭ ﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: -ﻣﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﺖ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ،ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺗﻮﺳﺖ. ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻮ.ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﺎﻡ ﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩ.ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﺰﺩ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: -ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻡ ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻡ ﭘﺪﺭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺗﻮﺳﺖ!ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: -ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ ﭘﺴﺮﻡ.ﺗﻮ ﺑﺎ ﻫﺮﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ،ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﭘﺴﺮ ﺍﻭ ﻧﯿﺴﺘﯽ!! ..



ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:53 :: توسط : بهزاد

فاﺻﻠﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺘﯽ ﭼﻮﺑﯽ؛ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺁﺏ ﻧﻤﺎﯼ ﺳﻨﮕﯽ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: -ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟ -ﻧﻪ. -ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟ -ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻥ. -ﭼﺮﺍ؟ -ﺟﻮﻥ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺘﻢ. -ﻗﺒﻼ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻦ؟ -ﻧﻪ. -ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻡ. -ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ؟ -ﺍﺯ ﺗﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺁﺭﻩ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺩﻭﯾﺪ؛ﺷﺎﺩ ﺷﺎﺩ. ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ؛ﮐﯿﻔﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ؛ﻋﺼﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ!!!



ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:53 :: توسط : بهزاد

پسر جوان آدامس بزرگی را می جوید و مرتب پشت فرمان سرش را به سمت آینه کج می کرد و موهای غرق در ژل و سیخ سیخی اش را وارسی می کرد! . صدای آهنگ تند و تیز سیستم با کلاس ماشینش تا یک کیلومتری قابل شنیدن بود . پشت سرش دختر جوانی پشت فرمان بود . دختری زیبا با آرایشی جذاب . پسر برای مخ زدن دختر یک لحظه چراغ های پلیسی ماشین را روشن کرد . ولی فایده ای نداشت . دختر می خواست سبقت بگیرد ، اما پسر اجازه ی این کار را به او نمی داد . او می خواست به هر صورت یا دختر را به دست آورد یا او را اذیت کند . ناگهان در یک لحظه بر اثر بی ملاحظه گی پسر ، دخترک نتوانست کنترل ماشینش را حفظ کند و از عقب محکم به ماشین پسر زد. پسر دیوانه که موقعیت را مناسب می دید برای گرفتن ماهی از آب گل آلود با دادن فحش های رکیک از ماشین پیاده شد و به سمت دختر رفت . قرتی خانم احمق ، بی شعور عوضی تو که رانندگی بلد نیستی بهتره پشت همون میز توالت بشینی . دختر بیچاره نگاهی به پسر و مردمی که دور و بر ماشینش جمع شده بودن انداخت و گفت: آقای محترم شما یک ساعته داری منو اذیت می کنی... شما داری بد رانندگی می کنی.... - بی خود حرف نزن بیا پایین ببین چه بلایی سر ماشین من آوردی.... - خوب خسارتشو می دم .... - زحمت نکش ... گفتم بیا پایین ..... دخترک دو عدد عصا از روی صندلی عقب برداشت و به زحمت پیاده شد. دختری معلول با دو پای قطع شده از زانو و اتومبیلی مخصوص معلولین . چشم های پسر نزدیک بود از حدقه بیرون بزند. نگاهی از روی شرمندگی به دختر انداخت. سرش را پایین گرفت و رفت. دیگر نه صدای ضبط ماشینش به گوش می رسید و نه موهایش را مرتب می کرد. دختر لبخند تلخی زد و به راهش ادامه داد...


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند. پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت. طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت. پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود. پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید. پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است. پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد. پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند. اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است. امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است. پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد. به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند. یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است . همان کسی است که دنبالش می گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تان ازدواج کنم! چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد. چند ماه بعد همسرش دختری به دنیاآورد. اما وقتی که پسر صورت بچه را دید، از وحشت در جایش میخکوب شد. این زشت ترین بچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش رفت و با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به این زشتی است؟ پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود. اما او هم یک عیب کوچک داشت. متوجه نشدی؟! او قبل از آشنا شدن با تو حامله بود!!! نکته اخلاقی: همگان را برای مدتی و برخی را برای همیشه می توان فریفت اما همگان را برای همیشه هرگز ، مواظب باشید فریب نخورید در انتخاب ملاکهای ازدواج دقت کنی


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد. این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند. روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند. در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: "این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند." دختری که تابلو را خوانده بود گفت: خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟ پس به طبقه ی بالایی رفتند… در طبقه ی دوم نوشته بود: "این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند." دختر گفت: "اووووه اوووووه… طبقه بالاتر چه جوریه…؟" طبقه ی سوم: "این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند." دختر: وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر و دوباره رفتند… طبقه ی چهارم: "این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند.دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند" آن دو واقعا به وجد آمده بودند… دختر: وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟ پس به طبقه ی پنجم رفتند… آنجا نوشته بود: "این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند!.


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

یه روز صبح یه مریض به دكتر جراح مراجعه میكنه و از كمر درد شدید شكایت میكنه . دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی كمر درد گرفتی؟ مریض پاسخ میده: »من برای یك كلوپ شبانه كار میكنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم كه یكی با همسرم بوده!! دربالكن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالكن، ولی كسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه كردم، یه مرد را دیدم كه میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید. من یخچال را كه روی بالكن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!! دلیل كمر دردم هم همین بلند كردن یخچاله. مریض بعدی دكتر بهش میگه :، به نظر میرسید كه تصادف بدی با یك ماشین داشته. مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینكه حال شما خیلی بدتره! بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟« مریض پاسخ میده: »باید بدونید كه من تا حالا بیكار بودم و امروز اولین روز كار جدیدم بود. ولی من فراموش كرده بودم كه ساعت را كوك كنم و برای همین هم نزدیك بود دیر كنم. من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیكنید؛ ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من! وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه كه حالش از دو مریض قبلی وخیمتره. دكتره در حالی كه شوكه شده بوده دوباره میپرسه »از كدوم جهنمی فرار كردی؟«! خب، راستش توی یه یخچال بودم كه یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب كرد پایین.


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد


 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت  دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:: معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.‎‎


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه. وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره. یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون. یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: ” اون گربه کره خر خونس؟” زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!‎‎


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

مايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: »تام هيكل پولي نمي ده«! و رفت و نشست. مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود. روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست و روز بعد و روز بعد اين اتفاق كه به كابوسي براي مايكل تبديل شده بود خيلي او را آزار مي داد. بعد از مدتي مايكل ديگر نمي تواست اين موضوع را تحمل كند و بايد با او برخورد مي كرد. اما چطوري از پس آن هيكل بر مي آمد؟ بنابراين در چند كلاس بدنسازي، كاراته و جودو و ... ثبت نام كرد. در پايان تابستان، مايكل به اندازه كافي آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پيدا كرده بود. بنابراين روز بعدي كه مرد هيكلي سوار اتوبوس شد و گفت: »تام هيكل پولي نمي ده«! مايكل ايستاد، به او زل زد و فرياد زد: »براي چي؟« مرد هيكلي با چهره اي متعجب و ترسان گفت: »تام هيكل كارت استفاده رايگان داره.«‎‎


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

توي قصابي بودم که يه پيرزن اومد تو و يه گوشه وايستاد ..... يه آقاي خوش تيپي هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کيلو فيله گوساله بکش عجله دارم ..... آقاي قصاب شروع کرد به بريدن فيله و جدا کردن اضافه هاش ..... همينجور که داشت کارشو مي کرد رو به پيرزن کرد گفت: چي مِخي نِنه ؟ پيرزن اومد جلو يک پونصد تومني مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه ..... قصاب يه نگاهي به پونصد تومني کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟ پيرزن يه فکري کرد گفت بده نِنه! قصاب اشغال گوشت هاي اون جوون رو مي کند مي ذاشت براي پيره زن ..... اون جووني که فيله سفارش داده بود همين جور که با موبايلش بازي مي کرد گفت: اينارو واسه سگت مي خواي مادر؟ پيرزن نگاهي به جوون کرد گفت: سَگ؟ جوون گفت اّره ..... سگ من اين فيله ها رو هم با ناز مي خوره ..... سگ شما چجوري اينا رو مي خوره؟ پيرزن گفت: مُخُوره ديگه نِنه ..... شيکم گشنه سَنگم مُخُوره ..... جوون گفت نژادش چيه مادر؟ پيرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اينا رو برا بچه هام مي خام اّبگوشت بار بيذارم! جوونه رنگش عوض شد ..... يه تيکه از گوشتاي فيله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتاي پيرزن ..... پيرزن بهش گفت: تُو مَگه ايناره بره سَگِت نگرفته بُودي؟ جوون گفت: چرا پيرزن گفت ما غِذاي سَگ نِمُخُوريم نِنه ..... بعد گوشت فيله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت..


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله زنان وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند. وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند. خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند. وقتی نوبت به من رسید به آنها گفتم: لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!‎‎

 


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

خوبه بعضی از پسرا بدونن که چرا دخترا بهشون میگن داداش: میگن داداش: یعنی زیاد بهم نزدیک نشو میگن داداش: که وقتی مزاحم پیدا کردن بتونن با کمک داداشی ردش کنن میگن داداش: که وقتی ناراحتن با یکی حرف بزنن میگن داداش: که وقتی می خوان لج یکی رو در بیارن از داداش کمک بگیرن میگن داداش: که گاهی چیزایی رو که نمی دونن ازشون یاد بگیرن میگن داداش: یعنی من نمی خوام دوست پسر داشته باشم بی خیال من شو میگن داداش: که هم باهات حرف بزنن هم از هر پیشنهاد ناراحت کننده ای در امان باشن میگن داداش : وقتی می خوان برن بیرون بگن بیا با داداشم برو بیرون من راحت شم میگن داداش : چون تو این سن یه حمال خوب بهتر از اینه که واسه یه کسی خرج کنن میگن داداش : چون بنزین نیست از آژانس بهتر کار می کنه میگن داداش : چون محبت داداش از دوست پسر بیشتره میگن داداش : چون میگن جیب من و داداشیم یکی‎‎


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

پسر جوان داخل صف اتوبوس ایستاده و بابت نمره ی بدی که در دانشگاه گرفته بود از زمین و زمان شاکی بود در همین لحظه پیرزنی که کنارش ایستاده بود پرسید : پسر جون اتوبوس این ایستگاه کجا می ره؟ پسر جوان به آرامی گفت : میدان ونک.. .اما پیرزن دوباره سوال کرد : پسر جون اتوبوس های این ایستگاه آخرش کجا می ایستند؟ جوان دانشجو با بی حوصلگی گفت : گفتم که میدان ونک... اما ثانیه ای نگذشته بود که پیرزن سوالش را برای مرتبه سوم تکرار کرد و پسر جوان با صدای بلند فریاد کشید : ونک...چند دفعه بگم خانم...ونک.. .بقیه مسافران با تحقیر پسر جوان را نگاه می کردند و...اما پیرزن با خوشحالی گفت : خدا خیرت بده پسر جون ...امروز یادم رفت سمعکم را بیاورم و تازه شنیدم چی گفتی


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

اگر گفتید متوسط میزانی که یک خانوم در طول عمرش روژلب میخوره!! چقدره؟ دو کیلوگرم


یک زن در کل زندگی اش دو کیلو روژلب میخوره و این روژلب حاوی 300 گرم سرب میباشد

که 68 درصد میزان سرطان را در خانومها افزایش میدهد.

اما این مهم نیست کاش موضوع به همین جا ختم میشد....

 

 

اما عمق فاجعه اینجاست که :

.

.

.

.

.

مردها هم در طول عمرشون همین حدود رژ لب کوفت می کنن!

 

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

ﺯﻭﺝﺧﻮﺷﺒﺨﺖﻭﻣﻮﻓﻘﯽﺭﺍﺩﺭﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎﯼﻣﺠﺎﺯﯼﻣﯽﺷﻨﺎﺳﻢﮐﻪﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﺑﺪﻭﻥﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦﻣﺸﮑﻠﯽ،ﺯﻧﺪﮔﯽﺷﺎﻥ ﺍﺩﺍﻣﻪﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﻭ ﺑﺰﻥﺑﺰﻥ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ! ﯾﮏﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺝ ﻣﻮﻓﻖ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ: ﺩﻟﯿﻞﻣﻮﻓﻘﯿﺖﺷﻤﺎﺩﺭﭼﯿﺴﺖ؟ﭼﺮﺍ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﺪ؟ ﺁﻗﺎﻫﻪﭘﺎﺳﺦﺩﺍﺩ:ﺑﺒﯿﻦ‌ﺟﺎﻧﻢ!ﻣﻦﻭ ﺧﺎﻧﻤﻢﺍﺯﺭﻭﺯﺍﻭﻝ،ﺣﺪﻭﺣﺪﻭﺩ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥﺭﺍﻣﺸﺨﺺﮐﺮﺩﯾﻢﻭﻗﺮﺍﺭﺷﺪ ﺧﺎﻧﻢﺑﻨﺪﻩ،ﻓﻘﻂﺩﺭﻣﻮﺭﺩﻣﺴﺎﺋﻞ ﺟﺰﺋﯽ ﺣﻖﺍﻇﻬﺎﺭﻧﻈﺮﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻪﻭﻣﻦﻫﻢ ﺑﻪﻋﻨﻮﺍﻥﯾﮏﺁﻗﺎ،ﻓﻘﻂﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﮐﻠﯽ ﻧﻈﺮ ﺑﺪﻫﻢ! ﮔﻔﺘﻢ:ﭼﻪﺧﻮﺏ!ﺁﻓﺮﯾﻦ!ﺯﻧﺪﻩﺑﺎﺩﺭﻓﯿﻖ! ﺗﻮﺁﺑﺮﻭﯼ ﻫﻤﻪﯼ ﻣﺎ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﯾﺪﻩﺍﯼ! ﻣﻦﺑﻬﺖﺍﻓﺘﺨﺎﺭﻣﯽﮐﻨﻢ.ﺣﺎﻻﺍﯾﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞﺟﺰﺋﯽﮐﻪﺧﺎﻧﻤﺖﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﺍﻭﻥﻫﺎﺣﻖﺍﻇﻬﺎﺭﻧﻈﺮﺩﺍﺭﻩ،ﭼﯽ ﻫﺴﺖ؟ ﺁﻗﺎﻫﻪﮔﻔﺖ:ﺍﺯﺭﻭﺯﺍﻭﻝﻗﺮﺍﺭﺷﺪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻨﺪﻩﻓﻘﻂﺩﺭﻣﻮﺭﺩﻣﺴﺎﺋﻞﺟﺰﺋﯽﻧﻈﺮ ﺑﺪﻩﻭﺗﺼﻤﯿﻢﺑﮕﯿﺮﻩ،ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻣﺜﻞﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺎ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﮐﺠﺎﺯﻧﺪﮔﯽﮐﻨﯿﻢ،ﮐﯽﺧﺎﻧﻪﺑﺨﺮﯾﻢ، ﻣﺎﺷﯿﻦﻣﺎﻥﭼﻪﺑﺎﺷﺪ،ﭼﯽﺑﺨﻮﺭﯾﻢ،ﭼﯽ ﺑﭙﻮﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺭﻓﺖﻭﺁﻣﺪ ﮐﻨﯿﻢ... ﮔﻔﺘﻢ:ﺍ!!!ﻣﻦﮐﻪﺭﺳﻤﺎﻫﻨﮓﮐﺮﺩﻡ ﺭﻓﯿﻖ!ﭘﺲﺍﻭﻥﻣﺴﺎﺋﻞﮐﻠﯽﮐﻪﺗﻮﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺩﯼ،ﭼﯽ ﻫﺴﺖ؟ ﺁﻗﺎﻫﻪﮔﻔﺖ:ﻣﻦﺩﺭﻣﻮﺭﺩﻣﺴﺎﺋﻞﮐﻼﻥ ﺑﯿﻦﺍﻟﻤﻠﻠﯽ،ﻧﻮﺳﺎﻧﺎﺕ ﺩﻻﺭ،ﻗﯿﻤﺖ ﻧﻔﺖ ﻭ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺩﻫﻢ‎‎


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

ﭘﺴﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺯﯾﺮ ﺳﺮﻡ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ.ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩﺵ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﮔﺮﻡ ﺍﺯ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺶ ﺟﻠﻮ ﮔﯿﺮﯼ ﮐﺮﺩ. ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﭼﻮﺑﯽ ﻗﺸﻨﮕﺶ ﺗﻮﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﺒﻨﻢ ﺍﺷﮑﺶ ﺭﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪﺷﻮ ﺧﯿﺲ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ.ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺑﻬﺶ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﺁﺭﻭﻡ ﺳﺮﺟﺎﺵ ﺑﺨﻮﺍﺑﻪ ﺁﺧﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﺻﻼ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺗﺤﺖ ﻫﯿﭻ ﻓﺸﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﻩ ﭘﺴﺮ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺣﺮﻑ ﭘﺪﺭ ﺭﻭ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﺩﯾﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺷﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺍﺷﮏ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺗﻮﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﻪ.ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮﺷﻮ ﻧﮑﻦ ﻫﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ.ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺘﻮ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺍﺷﮑﺶ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺳﯿﻞ ﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩﺵ ﺗﺎ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﻭﻣﺶ ﮐﻨﻪ.ﺗﻮﯼ ﺫﻫﻦ ﭘﺴﺮ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﻪ:ﺗﻮ ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮﺷﻮ ﻧﮑﻦ ﻫﺮ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻩ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻣﻌﻨﯽ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﺪ. ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺧﻮﺵ ﻭ ﺑﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﭘﺴﺮ ﻗﻮﯼ ﺍﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺏ ﺷﺪﻩ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﺮﯼ ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ.ﭘﺴﺮ ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮐﻤﺮﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﮐﺘﺮ ﺧﺪﺍ ﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩ.ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻕ.ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺩﯾﺪﻧﺸﻮﻥ ﮔﻔﺖ:ﭘﺲ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﺩ ﺯﯾﺮ ﮔﺮﯾﻪ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ.ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ:ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ.ﭘﺴﺮ ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻧﺸﺪ ﭼﻮﻥ ﻭﺟﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺑﻮﯼ ﺗﻨﺶ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻣﯿﺪﺍﺩ.ﺑﻪ ﭘﺪﺵ ﮔﻔﺖ:ﭘﺪﺭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺷﺎﺩﯼ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ﻣﻦ ﺗﻮﯾﻪ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺣﺎﻻ....ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﻘﯿﻪ ﯼ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺑﺰﻧﻪ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ.ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﯼ ﺣﺮﻓﻮ ﺑﺸﻨﻮﻩ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪ.ﻓﺮﺩﺍ ﭘﺪﺭﺍﻭﻣﺪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ.ﭘﺪﺭ ﮐﻤﮑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻟﺒﺎﺳﺎﺷﻮ ﺑﭙﻮﺷﻪ ﺗﺎ ﺑﺮﻥ ﺧﻮﻧﻪ.ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻟﺶ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺑﻮﺳﯿﺪﻧﺶ.ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﺑﺪﺵ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﺵ ﺩﻭﺩ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ﻣﺎﺩﺭ ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﯾﮏ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﺍﺳﻔﻨﺪ ﺩﻭﺩ ﮐﺮﺩ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻭﻟﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﭘﯿﭗ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ.ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﯾﺪﻓﻪ ﺩﯾﺪ ﺭﻧﮕﻪ ﻫﺮ ﺩﻭﺷﻮﻥ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﺯﻭﺩ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﭘﺴﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﯿﺮﻭﻥ. ﺍﺧﻼﻗﺶ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﺪ ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﺎﺩﯼ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ.ﺩﺍﺩ ﺯﺩ.ﺗﻠﻔﻨﻮ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺩﯾﻪ ﺑﯽ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ.ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﺶ.ﯾﻪ ﮐﻢ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﺭﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﺣﺮﻑ ﺍﺻﻠﯽ ﺭﻭ ﻧﺰﺩ ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ.ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮﯼ ﺭﺧﺖ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ.ﮐﻪ ﯾﺪﻓﻪ ﺭﻓﺖ ﺗﻮﯼ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﺵ: ***************************************************************************************** ﯾﺎﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻝ ﻧﻪ ﺻﺪ ﺩﻝ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺎﺩﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﻩ ﻋﺸﻖ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺷﺎﺩﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺍﻫﻞ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﻨﯽ.ﺁﺧﻪ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻦ.ﺩﻓﻌﻪ ﯼ ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺑﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ:ﺑﯿﺎ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻭ ﺩﺭﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ.ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻓﮑﺮﺍﺗﻮ ﮐﺮﺩﯼ؟ﺷﺎﺩﯼ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﯿﻪ؟ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ!ﺷﺎﺩﯼ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﻨﻢ ﻋﺎﺷﻘﻪ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﻟﯽ.......ﭘﺴﺮ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﮕﯽ.ﺩﺭﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺗﻮ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻭ.........ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:ﺍﻻﻥ ﻣﯿﮕﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ.ﭘﺴﺮ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ.ﺷﺎﺩﯼ ﺍﻭﻟﺶ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮﯼ ﺑﻐﻞ ﭘﺴﺮ ﺑﻮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻪ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻧﻢ ﭘﺴﺮﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ.ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺍﻭﻣﺪ!!!ﺷﺎﺩﯼ ﺷﺎﺩﯾﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ ﺑﯿﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﺮﯾﻢ. ﻫﺮ ﺩﻭﺷﻮﻥ ﺗﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﺍﺷﮑﺎﺷﻮﻧﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩﻥ.ﺷﺎﺩﯼ ﯾﻪ ﺑﻮﺳﻪ ﯼ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﯼ ﭘﺴﺮ ﮐﺎﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺧﺪﺍ ﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩ.ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﻡ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﻨﻪ.ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﭘﺴﺮ ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ.ﮔﻔﺖ:ﻣﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻢ؟ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ:ﺁﺭﻩ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﮕﻮ.ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ......ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ.......ﻫﯿﭽﯽ ﻭﻟﺶ ﮐﻦ.ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍ ﭘﺴﺮﻡ؟ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻗﺶ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ10 –15ﺩﻗﯿﻘﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺭ ﺯﺩ ﻭ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻕ.ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯽ ﭼﯽ ﺑﮕﯽ!!!ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺷﺎﺩﯼ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯽ!!!ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺩﺍﺷﺖ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ. ﭘﺴﺮﮔﻔﺖ:ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯾﺪ؟ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﭼﺸﻤﺎﺗﻮﻥ ﻭ ﺭﮊﻟﺐ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺕ ﺑﻮﺩ!!!ﭘﺴﺮ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺧﻮﺑﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﺟﺮﯾﺎﻧﻮ ﻭ ﺭﺍﺑﻄﺸﻮﻧﻮ ﺍﻭﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻦ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻥ........... ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ:ﻓﻘﻂ ﺭﺍﺑﻄﺘﻮﻥ ﻃﻮﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﻦ ﻭ ﭘﺪﺭﺕ ﻭ ﭘﺸﯿﻤﻮﻧﯽ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺑﺸﯿﺪ.ﭘﺴﺮ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ.ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼ ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻥ. ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﻦ.ﯾﺎﺩﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﭘﺎﺭﮎ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻠﻮﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻦ ﻫﻢ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺭﻭ ﺑﺨﻮﺭﻥ.ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻭﻟﯽ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﺸﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﺎﺷﻦ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺁﺏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺧﺒﺮﯼ ﻫﺴﺖ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺴﺘﻨﯽ ﺁﺏ ﺷﺪﻩ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ!!!ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻨﺞ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺸﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺍﺻﻼ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪﻥ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺻﺪﺍﺷﻮﻥ ﺯﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺎﻧﺲ ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﻭﻧﺎ ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺷﺶ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻧﺸﺴﺘﻦ.ﭘﺴﺮ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻦ ﺟﺪﺍ ﺑﺎﺷﻦ.ﻫﺮﻭﻗﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻦ ﺑﺮﻥ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﭘﺴﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻥ ﻭ ﻫﺮ ﻭﻓﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﯼ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻓﺘﻦ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻥ. ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﺸﺪﻥ ﺷﯿﻄﻮﻧﯽ ﻫﻢ ﻣﯿﮑﺮﺩﻥ!!!ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺩﻭﺷﻮﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻦ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺍﻭﻧﺎ ﻓﻘﻂ ﻋﺸﻖ ﺣﮑﻢ ﻓﺮﻣﺎﺳﺖ ﻧﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﮔﯿﻪ.ﺗﺎﺯﻩ ﺑﻮﺳﯿﺪﻥ ﻋﺸﻘﺖ ﻭ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ؟ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺷﯿﻄﻮﻧﯿﺎﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻨﺎ ﺧﺘﻢ ﻣﯿﺸﺪ!!!ﻫﻤﺶ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﯾﻨﺪﺷﻮﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺘﻦ. ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻦ ﮐﺠﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻦ ﻭ ﮐﻼ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺩﯾﮕﻪ.ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﺎﺷﻮﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﮐﺎﻓﯽ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮﻭ ﻣﯿﺸﻨﺎﺧﺘﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺼﻮﺻﯿﺎﺕ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻮﺩﻥ.ﭘﺴﺮ ﻫﻤﺶ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ: ﺍﯼ ﮔﻼﻟﻪ ﺍﯼ ﮔﻼﻟﻪ ﺩﯾﺪﻧﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺧﯿﺎﻟﻪ ﮔﻞ ﺻﺤﺮﺍ ﮔﻞ ﻻﻟﻪ ﮔﻞ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ،ﺗﻮ ﻻﻟﻪ ﺩﻝ ﺗﻮ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺟﻨﻮﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭼﺸﻢ ﯾﻪ ﻃﻮﻓﺎﻥ ﻣﺜﻞ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺷﻤﺎﻟﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯽ ﺗﻮ ﻣﺬﻫﺐ ﻣﻦ ﭼﯽ ﺣﺮﻭﻣﻪ ﭼﯽ ﺣﻼﻟﻪ ﺁﺏ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺣﺮﻭﻣﻪ،ﺟﺎﻡ ﻣﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺣﻼﻟﻪ ﺗﻮ ﺻﺪﺍﺕ ﺷﻮﺭ ﺗﺮﺍﻧﺴﺖ ﭘﺮ ﺯﻧﮕﻪ ﭼﻪ ﻗﺸﻨﮕﻪ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﺕ ﺟﺎﺩﻭﯼ ﺷﻌﺮﻩ،ﭘﺮ ﺷﻮﺭﻩ،ﭘﺮ ﺣﺎﻟﻪ ﮔﻔﺘﮕﻮﻡ ﺗﻮ،ﺟﺴﺘﺠﻮﻡ ﺗﻮ،ﮔﻞ ﺑﺎﻍ ﺁﺭﺯﻭﻡ ﺗﻮ ﺷﺐ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺗﻮﻗﺸﻨﮕﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻣﺤﺎﻟﻪ ﭘﺴﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪ ﻭ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩ ﺟﻮﻧﺸﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻫﻢ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﻣﯿﻞ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺎﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺴﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ.ﭘﺴﺮ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺯﻧﮓ ﺗﻠﻔﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺭﻭﯾﺎ ﻫﺎﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ.ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺷﺎﺩﯼ ﻫﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﻧﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﺷﻨﯿﺪ!!! ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ:ﺷﻤﺎ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺗﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﯿﺪ.ﻣﻦ ﻭ ﭘﺪﺭﺵ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺐ ﻫﻔﺖ ﻣﯽ ﯾﺎﯾﻢ ﻭﻟﯽ ﭘﺴﺮﻣﻮ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ. ﭘﺴﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﭼﯿﻪ!!!ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﺒﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺵ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ.ﯾﺎﺩﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻦ.ﺗﻮﯼ ﭘﺎﺭﮎ. ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺻﻼ ﺩﯾﺮ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ.ﺳﺎﻋﺖ 6ﺷﺪ ﻭﻗﺖ ﻗﺮﺍﺭﺷﻮﻥ ﻭﻟﯽ ﺷﺎﺩﯼ ﻧﯿﻮﻣﺪ.ﺳﺎﻋﺖ6:30ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺸﺪ. ﺳﺎﻋﺖ7ﺷﺪ.ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﭘﺮﺕ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﻧﺒﻮﺩ ﺷﺎﺩﯼ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺍﺭﻩ.ﯾﺪﻓﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ.ﺯﻧﮓ ﺯﺩ.ﻭﻟﯽ ﺷﺎﺩﯼ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ. ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺎﺯﻡ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ.ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ.ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ.ﮔﻔﺖ:ﺳﻼﻡ ﺩﺍﺩﺍﺵ.ﭘﺴﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﺴﺖ. ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﮔﻔﺖ:ﻧﻪ.ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:ﺧﺪﺍ ﺣﺎﻓﻆ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺎﺷﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﻭ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩ.ﺗﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ ﺗﻠﻔﻮﻧﺶ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ.ﻣﺎﻣﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﺮﺳﻮﻥ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺷﺎﺩﯼ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ!!!ﭘﺴﺮ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﻮ ﺷﻨﯿﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﻤﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺭﺳﻮﻧﺪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ.ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﻭﻟﯽ ﺍﮔﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺳﺮﺵ ﭘﺎﻧﺴﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ؟ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﻓﮑﺮ ﺑﮑﻨﻪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﻡ ﺷﺎﺩﯼ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻩ.ﺧﻮﻧﺮﯾﺰﯼ ﻣﻐﺰﯼ ﺩﺍﺭﻩ.ﭘﺴﺮ ﺳﺮﺵ ﮔﯿﺞ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺭﻓﺖ. ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻓﺖ ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺖ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﺶ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ.ﺍﻣﺎ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﺵ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﮔﻮﺵ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ.... ﺩﺭﺳﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﯼ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﺵ ﭘﯿﺸﺶ ﻧﺒﻮﺩ.ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﺎﺩﯼ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ؟.ﯾﺎﺩﺵ ﺍﻭﻣﺪ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻦ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﻦ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.ﺑﺎﺯﻡ ﺭﺳﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺶ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ.ﺣﺎﻻ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﯾﺎﺩﺵ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪ.ﺣﺎﻻ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﺷﺎﺩﯼ ﺗﺮﮐﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺷﺶ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺑﯽ ﻫﻮﺵ ﺑﻮﺩﻩ.ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﺿﺒﻂ ﺻﻮﺗﺶ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺶ ﮐﺮﺩ ﯾﺎﺩ ﺷﺎﺩﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩ.ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ ﺑﻮﺩ: ﻋﻬﺪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﺮﺟﺎ ﯾﺎﺭ ﻭ ﻫﻤﺘﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﻮﯼ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ﻣﺮﺩ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯽ ﺷﺐ ﭘﺮ ﺳﻮﺯ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﻮ ﻫﻤﻪ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺳﺮﺩﺕ ﺁﺗﺶ ﺍﻓﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﻋﻬﺪ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﺎﺭ ﻭ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯼ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻭﻓﺎ ﺩﺍﺭ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯽ ﺷﺐ ﭘﺮ ﺳﻮﺯ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺳﺮﺩﺕ ﺁﺗﺶ ﺍﻓﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ ﺭﻓﺖ ﺗﻮﯼ ﺭﺧﺖ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ.ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺴﺖ ﻭ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺣﺲ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﮑﻨﻪ.ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ.ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺷﺎﺩﯾﻪ. ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻓﺶ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺭﺧﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﮐﺮﺩ.ﺩﯾﮕﻪ ﻏﻢ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﺶ ﺣﺲ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩ.ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ. ﺷﺎﺩﯼ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ.ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﯿﻢ ﭘﯿﺶ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﻢ.ﺷﺎﺩﯼ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ؟ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:ﺁﺭﻩ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ.ﺷﺎﺩﯼ ﻣﺜﻞ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﻟﺒﻬﺎﺷﻮ ﺭﻭﯼ ﻟﺐ ﻫﺎﯼ ﭘﺴﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ.ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﯿﺶ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺑﻮﺩﻥ.ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﺮ ﺩﻭﺷﻮﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺍﺑﺪﯼ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ



ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

ﺩﺧﺘﺮﺭﻭ ﺗﻮ ﯾﮏ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﺮﺩ.ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ،ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯﭘﺴﺮﻫﺎ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﻭﭘﺴﺮ(ﮐﺎﻣﻼ ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﻬﺶ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩ. ﺁﺧﺮ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ،ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﯾﮏ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ،ﺩﺧﺘﺮﺷﮕﻔﺖﺯﺩﻩ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺍﺩﺏ،ﺩﻋﻮﺗﺶ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ. ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ،ﭘﺴﺮ ﻋﺼﺒﯽ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻪ، ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،“ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻩ ﺑﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ”… ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﻣﯿﺸﻪ ﻟﻄﻔﺎ ﯾﮏ ﮐﻢ ﻧﻤﮏ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﯿﺎﺭﯼ؟ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﺗﻮ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻡ.”ﻫﻤﻪ ﺑﻬﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻧﺪ،ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺠﯿﺒﻪ!ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﻧﻤﮏ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮﯼ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﺵ ﻭ ﺍﻭﻧﻮ ﺳﺮﮐﺸﯿﺪ.ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪ“ ،ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟”ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ“ ،ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﮐﻮﭼﯿﮑﯽ ﺑﻮﺩﻡ،ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ،ﺑﺎﺯﯼ ﺗﻮ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﻣﺰﻩ ﺩﺭﯾﺎ ﺭﻭ ﺑﭽﺸﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﺰﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻤﮑﯽ.ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻤﮑﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺑﭽﮕﯽ ﺍﻡﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ،ﺯﺍﺩﮔﺎﻫﻢ،ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻬﺮﻣﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ،ﺑﺮﺍ ﻭﺍﻟﺪﯾﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.”ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﺵ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪ.ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ.ﯾﮏ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺍﺯ ﺗﻪ ﻗﻠﺒﺶ.ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﺑﯿﺎﺭﻩ،ﺍﻭﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﺷﻪ،ﻫﻢ ﻭ ﻏﻤﺶ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﺷﻪ ﻭ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﺵ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﭘﺬﯾﺮﻩ…ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ،ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺯﺍﺩﮔﺎﻩ ﺩﻭﺭﺵ، ﺑﭽﮕﯿﺶ ﻭ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﺵ. ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺭ ﻟﯿﻨﮏ ﺯﯾﺮ ﻣﮑﺎﻟﻤﻪ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ،ﺷﺮﻭﻉﺧﻮﺑﯽ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ.ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ. ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺍﺗﺶ ﺭﻭ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ: ﺧﻮﺵ ﻗﻠﺒﻪ،ﺧﻮﻧﮕﺮﻣﻪ ﻭ ﺩﻗﯿﻖ.ﺍﻭﻥ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺧﻮﺑﻪ ﮐﻪ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﻟﺶ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻨﮓ ﻣﯿﺸﻪ!ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻤﮑﯽ!ﺑﻌﺪ ﻗﺼﻪ ﻣﺜﻞ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﻬﺎﯼ ﻋﺸﻘﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪ، ﭘﺮﻧﺴﺲ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺲ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ….ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻬﻮﻩ ﺑﺮﺍﺵ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻪ ﯾﮏ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﻧﻤﮏ ﻫﻢ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ،ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ،ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺖ،ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ” ،ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻨﻢ، ﻟﻄﻔﺎ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ،ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺩﺭﻭﻍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺶ.ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﻭﻏﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻢ—ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻤﮑﯽ.ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻗﺮﺍﺭﻣﻮﻥ ﺭﻭ؟ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ،ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﯾﮏ ﮐﻢ ﺷﮑﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ،ﺍﻣﺎ ﻫﻮﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻤﮏ.ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﺣﺮﻓﻢ ﺭﻭ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﻢ ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ.ﻫﺮﮔﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻤﻮﻥ ﺑﺎﺷﻪ!ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﻭ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ،ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ،ﭼﻮﻥ ﺑﻬﺖ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﺟﻪ ﺑﻬﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻢ…ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ ﮐﻪ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺭﻭ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ،ﻣﻦ ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻤﮑﯽ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ،ﭼﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻣﺰﻩ ﺍﺳﺖ…ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻤﮑﯽ ﺧﻮﺭﺩﻡ! ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ،ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﺎﺳﻒ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﮐﺮﺩﻡ.ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻨﻪ.ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺘﻮﻧﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﺸﻢ ﻭ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﺎﺷﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩﻗﻬﻮﻩﻧﻤﮑﯽ ﺑﺨﻮﺭﻡ. ﺍﺷﮏ ﻫﺎﺵ ﮐﻞ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﻭ ﺧﯿﺲ ﮐﺮﺩ.ﯾﻪ ﺭﻭﺯ،ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ” ،ﻣﺰﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﻧﻤﮑﯽ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺍﻭﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺷﯿﺮﯾﻨﻪ



ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

ﮐﺸﯿﺶ ﯾﮏ ﮐﻠﯿﺴﺎ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﺸﻮﻥ،ﻣﻌﻤﻮﻻ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺳﺨﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻧﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺷﻮﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﻨﻨﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﮐﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﻨﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﻪ،ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﮕﻪ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﮕﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩﻡ. ﺍﺯﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﯽﮔﺬﺭﻩ ﻭ ﮐﺸﯿﺶ ﭘﯿﺮ ﻣﯽﺷﻪ ﻭ ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ،ﮐﺸﯿﺶ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﺍﻍ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺭ ﻭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ:ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﻓﮑﺮﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺗﻌﻤﯿﺮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎﯼ ﻣﺤﻞ ﺑﮑﻨﯿﻦ،ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ۱۰۰ﺗﺎ ﺍﻋﺘﺮﺍﻓﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ۹۰ﺗﺎﺷﻮﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﯾﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺯﻣﯿﻦ. ﺷﻬﺮﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺯﺍﺭﯾﺶ ﻣﯿﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﭼﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﺯﺧﻨﺪﻩ ﺭﻭﺩﻩ ﺑﺮ ﻣﯿﺸﻪ. ﮐﺸﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭﺑﻌﺪ ﻣﯿﮕﻪ‌ ،ﻫﻪ‌ﻫﻪ‌ﻫﻪ ﺣﺎﻻ ﻫﯽ ﺑﺨﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻔﺘﻪﺍﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ۳ﺑﺎﺭ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺨﻮﺭﻩ...


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

ﺍﻣﯿﻠﯽﺑﻪﺧﺎﻧﻪﺑﺮﮔﺸﺖ،ﭘﺸﺖﺩﺭﭘﺎﮐﺖ ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺭﺍﺩﯾﺪ ﮐﻪﻧﻪ ﺗﻤﺒﺮﯼﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﻪ ﻣﻬﺮ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﯼ ﭘﺴﺖ ﺭﻭﯼ ﺍﻥ ﺑﻮﺩ.ﻓﻘﻂ ﻧﺎﻡ ﻭ ﺍﺩﺭﺳﺶ ﺭﻭﯼ ﺍﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭﺑﺎﺗﻌﺠﺐﭘﺎﮐﺖﺭﺍﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻭﻧﺎﻣﻪﯼ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ: »ﺍﻣﯿﻠﯽﻋﺰﯾﺰ،ﻋﺼﺮﺍﻣﺮﻭﺯﺑﻪﺩﯾﺪﺍﺭﺗﻮ ﻣﯽ ﺍﯾﻢ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ،ﺧﺪﺍ« ﺍﻣﯿﻠﯽﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﻧﺎﻣﻪﺭﺍﺭﻭﯼﻣﯿﺰﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ،ﺑﺎﺧﻮﺩ ﻓﮑﺮﮐﺮﺩﮐﻪﭼﺮﺍﺧﺪﺍﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪﺍﻭﺭﺍ ﻣﻼﻗﺎﺕﮐﻨﺪ؟ﺍﻭﮐﻪﺍﺩﻡﻣﻬﻤﯽﻧﺒﻮﺩ.ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦﻓﮑﺮﺑﻮﺩﮐﻪﻧﺎﮔﻬﺎﻥﮐﺎﺑﯿﻨﺖﺧﺎﻟﯽ ﺍﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪﺭﺍﺑﻪﯾﺎﺩﺍﻭﺭﺩﻭﺑﺎﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:ﻣﻦﮐﻪﭼﯿﺰﯼﺑﺮﺍﯼﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ!ﭘﺲﻧﮕﺎﻫﯽﺑﻪﮐﯿﻒﭘﻮﻟﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.ﺍﻭﻓﻘﻂ۵ﺩﻻﺭﻭ۴۰ﺳﻨﺖ ﺩﺍﺷﺖﺑﺎﺍﯾﻦﺣﺎﻝﺑﻪﺳﻤﺖﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺭﻓﺖﻭﯾﮏﻗﺮﺹﻧﺎﻥﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼﻭﺩﻭ ﺑﻄﺮﯼﺷﯿﺮﺧﺮﯾﺪ.ﻭﻗﺘﯽﺍﺯﻓﺮﻭﺷﮕﺎﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥﺍﻣﺪ،ﺑﺮﻑ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺑﺎﺭﺵ ﺑﻮﺩﻭﺍﻭﻋﺠﻠﻪﺩﺍﺷﺖﺗﺎﺯﻭﺩﺗﺮﺑﺮﺳﺪﻭ ﻋﺼﺮﺍﻧﻪﺣﺎﺿﺮ ﮐﻨﺪ.ﺩﺭﺭﺍﻩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ،ﺯﻥ ﻭﻣﺮﺩﻓﻘﯿﺮﯼﺭﺍﺩﯾﺪﮐﻪﺍﺯﺳﺮﻣﺎﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪﻧﺪ،ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﻠﯽ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢﻣﺎﺧﺎﻧﻪﻭﭘﻮﻟﯽﻧﺪﺍﺭﯾﻢ.ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺮﺩﻣﺎﻥﺍﺳﺖﻭﮔﺮﺳﻨﻪﻫﺴﺘﯿﻢ.ﺍﯾﺎ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﺍﻣﯿﻠﯽﺟﻮﺍﺏﺩﺍﺩ:ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ،ﻣﻦﺩﯾﮕﺮ ﭘﻮﻟﯽﻧﺪﺍﺭﻡﻭﺍﯾﻦﻧﺎﻥﻫﺎﺭﺍﻫﻢﺑﺮﺍﯼ ﻣﻬﻤﺎﻧﻢ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺍﻡ. ﻣﺮﺩﮔﻔﺖ:ﺑﺴﯿﺎﺭﺧﻮﺏﺧﺎﻧﻢ،ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ.ﻭ ﺑﻌﺪﺩﺳﺘﺶﺭﺍﺭﻭﯼﺷﺎﻧﻪﯼﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭﮐﻪﻣﺮﺩﻭﺯﻥﻓﻘﯿﺮﺩﺭﺣﺎﻝ ﺩﻭﺭﺷﺪﻥﺑﻮﺩﻧﺪﺍﻣﯿﻠﯽﺩﺭﺩﺷﺪﯾﺪﯼﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺍﻧﻬﺎ ﺩﻭﯾﺪ. ﺍﻗﺎ،ﺧﺎﻧﻢ،ﺧﻮﺍﻫﺶﻣﯿﮑﻨﻢﺻﺒﺮ ﮐﻨﯿﺪ.ﻭﻗﺘﯽﺍﻣﯿﻠﯽﺑﻪﺯﻥﻭﻣﺮﺩﻓﻘﯿﺮ ﺭﺳﯿﺪ،ﺳﺒﺪﻏﺬﺍﺭﺍﺑﻪﺍﻧﻬﺎﺩﺍﺩﻭﺑﻌﺪ ﮐﺘﺶﺭﺍﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻭﺭﻭﯼﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺯﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻣﺮﺩﺍﺯﺍﻭﺗﺸﮑﺮﮐﺮﺩﻭﺑﺮﺍﯾﺶﺩﻋﺎﮐﺮﺩ. ﻭﻗﺘﯽﺍﻣﯿﻠﯽﺑﻪﺧﺎﻧﻪﺑﺮﮔﺸﺖﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖﺷﺪﭼﻮﻥﺧﺪﺍﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺗﺶﺑﯿﺎﯾﺪﻭﺍﻭﭼﯿﺰﯼﺑﺮﺍﯼﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ.ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭﮐﻪﺩﺭﺭﺍﺑﺎﺯﻣﯽﮐﺮﺩ، ﭘﺎﮐﺖﻧﺎﻣﻪﯼﺩﯾﮕﺮﯼﺭﺍﺭﻭﯼﺯﻣﯿﻦ ﺩﯾﺪ، ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ: »ﺍﻣﯿﻠﯽ ﻋﺰﯾﺰ ﺍﺯ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺧﻮﺏ ﻭ ﮐﺖ ﺯﯾﺒﺎﯾﺖ ﻣﺘﺸﮑﺮﻡ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ،ﺧﺪﺍ



ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

هدیه نامزدی    18+

.

.

.

.

.

ادامه متن در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب...

ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

ﺳﺎﻝﺁﺧﺮﺩﺑﻴﺮﺳﺘﺎﻥﺑﻮﺩﻡ ﻭﺧﻴﻠﻲﺁﺩﻡﺧﺠﺎﻟﺘﻲﺗﺎﺑﻪﺍﻭﻥ ﺳﻦﻛﻪﺭﺳﻴﺪﻩﺑﻮﺩﻡﻧﺘﻮﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡﺩﻭﺳﺘﻲﺑﺮﺍﻱﺧﻮﺩﻡﭘﻴﺪﺍ ﻛﻨﻢﻭﻟﻲﺍﻳﻦﺍﻭﺍﺧﺮﺗﻮﺭﺍﻩ ﻣﺪﺭﺳﻪﻳﻪﺩﺧﺘﺮﻩﻧﻈﺮﻣﻮﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵﺟﻠﺐﻛﺮﺩﻩﺑﻮﺩ.ﺍﻭﻥ ﻫﺮﺭﻭﺯﺍﺯﻣﺴﻴﺮﻱﻛﻪﻣﻦ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢﻋﺒﻮﺭﻣﻲﻛﺮﺩ!ﺍﻭﻥﺑﺎ ﺩﻭﺳﺖﺍﺵﻛﻪﺩﺧﺘﺮﺯﺷﺘﻲ ﻫﻢﺑﻮﺩﺑﺎﻫﻢﺑﻮﺩﻧﺪﻭﻟﻲ ﺧﻮﺩﺵﺩﺧﺘﺮﺯﻳﺒﺎﻱﺑﻮﺩ،ﺟﺎﻟﺐ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪﻧﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﺍﻭﻥﺩﺧﺘﺮﻩﻣﺤﻞﻧﻤﻲﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭﻟﻲﺧﻮﺩﺵﺑﻪﻣﻦﭼﺸﻤﻚ ﻣﻴﺰﺩﻣﻦﺍﻭﺍﻳﻞﺑﻲﺗﻔﺎﻭﺕﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﻲﺑﻌﺪﺍ'ﺩﻳﺪﻡﻧﻤﻴﺸﻪﺑﻲ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺑﻮﺩ ﺁﺧﻪ ﭼﺸﻤﻚ ﺯﺩﻥ ﻛﺎﺭ ﻫﺮﺭﻭﺯﺍﺵﺷﺪﻩﺑﻮﺩ.ﺍﻳﻦ ﺍﻭﺧﺮﮔﺎﻫﻲﻭﻗﺖﻫﺎﻫﻢ ﻣﻴﺨﻨﺪﻳﺪﻣﻦﻛﻪﺗﺎﺍﻭﻥﺭﻭﺯﺁﺩﻡ ﺧﺠﺎﻟﺘﻲﺑﻮﺩﻡﺩﺍﺷﺘﻢﻛﻢﻛﻢ ﭘﺮ ﺭﻭﻣﻴﺸﺪﻡﻭﺩﻧﺒﺎﻝﻣﻮﻗﻌﻴﺘﻲ ﺑﻮﺩﻡﺗﺎﻃﺮﺡﺩﻭﺳﺘﻲﺑﺮﻳﺰﻡﻳﻪ ﺭﻭﺯﮔﻮﻳﻲﻛﻪﺷﺎﻧﺲﺑﻬﻢ ﺭﻭﻛﺮﺩﻩﺑﺎﺷﻪﺍﻭﻧﻮﺗﻨﻬﺎﺩﻳﺪﻡﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡﺟﺮﺍﺕﺩﺍﺩﻡﻭﮔﻔﺘﻢﻛﻪ ﻫﺮﺟﻮﺭﻱﺑﺎﺷﻪﺑﺎﻳﺪﺑﻬﺶ ﭘﻴﺸﻨﻬﺎﺩﺩﻭﺳﺘﻲﺑﺪﻡﺧﻴﻠﻲﺑﻪ ﻫﻴﺠﺎﻥﺁﻣﺪﻩﺑﻮﺩﻡﺻﺪﺍﻡﺭﻭ ﺻﺎﻑﻛﺮﺩﻡﻭﮔﻔﺘﻢﺧﺎﻧﻢ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺁﺷﻨﺎﻳﻲﻣﻴﺪﻳﺪﻣﺤﻞ ﻧﺬﺍﺷﺖﻣﻦﺷﻮﻛﻪﺷﺪﻡﻭﻟﻲ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﺒﺎﺧﺘﻢﺩﻭﺑﺎﺭﻩﮔﻔﺘﻢ ﻣﻴﺘﻮﻧﻢﺑﺎﻫﺎﺗﻮﻥﺩﻭﺳﺖﺑﺸﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖﻭ ﺑﺎﺧﺸﻢ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ ﺑﻬﺶﮔﻔﺘﻢ)ﺍﻟﺒﺘﻪﺑﺎﺗﺮﺱ(ﻣﮕﻪ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥﻫﺮﺭﻭﺯﺑﻤﻦﭼﺸﻤﻚ ﻧﻤﻴﺰﺩﻳﺪ؟ﻣﮕﻪﭼﺮﺍﻍﺳﺒﺰﺑﻬﻢ ﻧﺸﻮﻥﻧﺪﺍﺩﻳﺪﺍﻭﻣﺪﺑﺴﻤﺘﻢﻭ ﻣﺤﻜﻢﺧﻮﺍﺑﻮﻧﺪﺩﺭﮔﻮﺷﻢﻭﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱﻟﺮﺯﻭﻥﻭﻟﻲﺑﺎﻓﺮﻳﺎﺩ ﮔﻔﺖ:ﺩﻳﻮﻭﻧﻪﻣﻦﻣﺮﻳﺾﺍﻡ ﭘﻠﻜﻢﺧﻮﺩﺑﺨﻮﺩﻣﻴﭙﺮﻩﺣﺎﻟﻴﺘﻪﻳﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﮕﻢ.



ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد

ﺭﻓﺘﻢﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽﭘﺎﺭﮎ.ﺗﺎﺗﻮﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢﺍﺯﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽﮐﻨﺎﺭﯼﺻﺪﺍﯾﯽ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: ﺳﻼﻡ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺑﻪ؟ ﻣﻦﺍﺻﻼﻋﺎﺩﺕﻧﺪﺍﺭﻡﮐﻪﺗﻮﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻫﺮﮐﯽﺭﻭﮐﻪﭘﯿﺪﺍﮐﺮﺩﻡﺷﺮﻭﻉﮐﻨﻢﺑﻪ ﺣﺮﻑﺯﺩﻥﺑﺎﻫﺎﺵ،ﺍﻣﺎﻧﻤﯽﺩﻭﻧﻢﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﭼﻢﺷﺪﻩﺑﻮﺩﮐﻪﭘﺎﺳﺦﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﺩﺍﺩﻡ: ﺣﺎﻟﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻮﭘﻪ. ﺑﻌﺪﺵ ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎﻫﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺧﻮﺏﭼﻪﺧﺒﺮ؟ﭼﻪﮐﺎﺭﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﺑﮑﻨﯽ؟ ﺑﺎﺧﻮﺩﻡﮔﻔﺘﻢ،ﺍﯾﻦﺩﯾﮕﻪﭼﻪﺳﺆﺍﻟﯽ ﺑﻮﺩ؟ﺍﻭﻥﻣﻮﻗﻊﻓﮑﺮﻡﻋﺠﯿﺐﺭﯾﺨﺖﺑﻪ ﻫﻢ،ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻔﺘﻢ؛ ﺍﻩﻣﻦﻫﻢﻣﺜﻞﺧﻮﺩﺕﻓﻘﻂﺩﺍﺷﺘﻢﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺎ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ... ﻭﻗﺘﯽﺳﺆﺍﻝﺑﻌﺪﯾﺸﻮﺷﻨﯿﺪﻡ،ﺩﯾﺪﻡﮐﻪ ﺍﻭﺿﺎﻉﺩﺍﺭﻩﯾﻪﺟﻮﺭﺍﯾﯽﻧﺎﺟﻮﺭﻣﯽ ﺷﻪ، ﺑﻪﻫﺮﺗﺮﻓﻨﺪﯼ ﺑﻮﺩﺧﻮﺍﺳﺘﻢﺳﺮﯾﻊ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﻢ: ﻣﻦ ﻣﯽﺗﻮﻧﻢ ﺑﯿﺎﻡ ﻃﺮﻓﺎﯼ ﺗﻮ؟ ﺁﺭﻩﺳﺆﺍﻝﯾﻪﮐﻤﯽﺑﺮﺍﻡﺳﻨﮕﯿﻦﺑﻮﺩ.ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡﻓﮑﺮﮐﺮﺩﻡﮐﻪﺍﮔﻪﻣﺆﺩﺏﺑﺎﺷﻢﻭ ﺑﺎ ﺣﻔﻆ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺻﺤﺒﺘﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﺗﻤﻮﻡ ﮐﻨﻢ، ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺗﺮﻩ،ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ: ﻧﻪ،ﺍﻵﻥ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺳﺮﻡ ﺷﻠﻮﻏﻪ! ﯾﮏﺩﻓﻌﻪﺻﺪﺍﯼﻋﺼﺒﯽﻓﺮﺩﯼﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﯿﻦ،ﻣﻦﺑﻌﺪﺍﺑﺎﻫﺎﺕﺗﻤﺎﺱﻣﯽﮔﯿﺮﻡ. ﯾﻪﺍﺣﻤﻘﯽﺍﺯﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽﺑﻐﻠﯽﻫﻤﺶ ﺩﺍﺭﻩﺑﻪﻫﻤﻪﺳﺆﺍﻝﻫﺎﯼﻣﻦﺟﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺩﻩ!

 

 


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:51 :: توسط : بهزاد


روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.

قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .

 

زن
قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : “متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم
شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را
میگیرد.

 

زن گفت : اشکال ندارد! زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود!

 

قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد؟

 

زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند!

 

بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد!

 

برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد!

 

قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می شود.

 

زن گفت اشکالی ندارد! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است …

 

بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد!

 

سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :

 

من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم…!!!

 

نتیجه داستان :
زنان زرنگ هستند بنابراین با آنها در نیفتید !

قابل توجه خانمها :
همین جا توقف کنید و همچنان حس خوبی داشته باشید !!!
.
.
.
.
.
.
قابل توجه آقایان :
مرد سکته قلبی، ۱۰ برابر خفیف تر از زن خود را گرفت !

 

نتیجه داستان :
نکته : اگر شما زن هستید و همچنان در حال خواندن هستید فقط این را میرساند که زن ها هیچ وقت حرف آدم را گوش نمی دهند.


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:49 :: توسط : بهزاد


یارو زبونش می گرفته، می ره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟

 

کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟

 

یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره.
کارمنده می گه: والا ما تا حالا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟
یارو می گه: بابا دیب، دیب!
طرف می‌بینه نمی فهمه، می ره به رئیس داروخونه می گه.

 

اون میآد ‌می پرسه: چی می‌خوای عزیزم؟
یارو می گه: دیب!
رئیس می پرسه: دیب دیگه چیه؟
یارو می گه: بابا دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ‌ورش دیب داره.
رئیس داروخونه می گه: تو مطمئنی که اسمش دیبه؟
یارو می گه: آره بابا. خودم دائم مصرف دارم. شما نمی‌دونید دیب چیه؟
رئیس هم هر کاری می‌کنه، نمی تونه سر در بیاره و کلافه می شه…

 

یکی از کارمندای داروخونه میآد جلو و می گه: یکی از بچه‌های داروخونه مثل همین آقا
زبونش می‌گیره. فکر کنم بفهمه این چی می‌خواد. اما الان شیفتش نیست.
رئیس داروخونه که خیلی مشتاق شده بود بفهمه دیب چیه، گفت: اشکال نداره. یکی بره
دنبالش، سریع برش داره بیارتش.
می‌رن اون کارمنده رو میارن. وقتی می رسه، از یارو می‌پرسه: چی می خوای؟

 

یارو می گه: دیب!
کارمنده می گه: دیب؟
یارو: آره.
کارمنه می گه: که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره؟
یارو: آره.
کارمند: داریم! چطور نفهمیدن تو چی می خوای؟!
همه خیلی خوشحال شدن که بالاخره فهمیدن یارو چی می خواد. کارمنده سریع می ره توی
انبار و دیب رو میذاره توی یه مشمع مشکی و میاره می ده به یارو و اونم می ره پی
کارش.
همه جمع می شن دور اون کارمند و با کنجکاوی می‌پرسن: چی می‌خواست این؟
کارمنده می گه: دیب!
می‌پرسن: دیب؟ دیب دیگه چیه؟
می گه: بابا همون که این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره!
رئیس شاکی می شه و می گه: اینجوری فایده نداره. برو یه دونه دیب ور دار بیار ببینیم
دیب چیه؟
کارمنده می گه: تموم شد. آخرین دیب رو دادم به این بابا رفت!

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:49 :: توسط : بهزاد

به الان رسیدیم خونه بعد از مسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقرشدیم. خیلی سرگرم کننده هست اینکه واسه ریچارد آشپزی می‌کنم. امروز می‌خوام یه جور کیک درست کنم که تو دستوراتش ذکر کرده 12 تا تخم مرغ رو جدا جدا بزنین ولی من کاسه به اندازه‌ی کافی نداشتم واسه‌ی همین مجبور شدم 12 تا کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم مرغ‌ها رو توش بزنم. سه‌شنبه ما تصمیم گرفتیم واسه‌ی شام سالاد میوه بخوریم. در روش تهیه‌ی اون نوشته بود »بدون پوشش سرو شود« )dressing= لباس ، سس‌زدن( خب من هم این دستور رو انجام دادم ولی ریچارد یکی از دوستاشو واسه شام آورده بود خونه مون. نمی‌دونم چرا هر دو تاشون وقتی که داشتم واسه‌شون سالاد رو سرو می‌کردم اون جور عجیب و شگفت‌زده به من نگاه می‌کردن. چهارشنبه من امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم و یه دستور غذایی هم پیدا کردم واسه‌ی این کار که می‌گفت قبل از دم کردن برنج کاملا شست‌وشو کنین. پس من آب‌گرم‌کن رو راه انداختم و یه حموم حسابی کردم قبل از این که برنج رو دم کنم. ولی من آخرش نفهمیدم این کار چه تاثیری تو دم کردن بهتر برنج داشت. پنج‌شنبه باز هم امروز ریچارد ازم خواست که واسه‌ش سالاد درست کنم. خب من هم یه دستور جدید رو امتحان کردم . تو دستورش گفته بود مواد لازم رو آماده کنین و بعد اونو روی یه ردیف کاهو پخش کنین و بذارین یه ساعت بمونه قبل از این که اونو بخورین. خب منم کلی گشتم تا یه باغچه پیداکردم و سالادمو روی یه ردیف از کاهوهایی که اون جا بود پخش و پرا کردم و فقط مجبور شدم یه ساعت بالای سرش بایستم که یه دفعه یه سگی نیاد اونو بخوره. ریچارد اومد اون جا و ازم پرسید من واقعا حالم خوبه؟ نمی‌دونم چرا ؟ عجیبه! حتما خیلی تو کارش استرس داشته. باید سعی کنم یه مقداری دلداریش بدم. جمعه امروز یه دستور غذایی راحت پیدا کردم. نوشته بود همه‌ی مواد لازم رو تو یه کاسه بریز و بزن به چاک )beat it = در غذا : مخلوط کردن ، در زبان عامیانه : بزن به چاک( خب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونه‌ی مامانم. ولی فکر کنم دستوره اشتباه بود چون وقتی برگشتم خونه مواد لازم همون جوری که ریخته بودمشون تو کاسه مونده بودند. شنبه ریچارد امروز رفت مغازه و یه مرغ خرید و از من خواست که واسه‌ی مراسم روز یک‌شنبه اونو آماده کنم ولی من مطمئن نبودم که چه جوری آخه می‌شه یه مرغ رو واسه یک‌شنبه لباس تنش کرد و آماده اش کرد. قبلا به این نکته تو مزرعه‌مون توجهی نکرده بودم ولی بالاخره یه لباس قدیمی عروسک پیدا کردم و با کفش‌های خوشگلش ... وای من فکر می‌کنم مرغه خیلی خوشگل شده بود. وقتی ریچارد مرغه رو دید اول شروع کرد تا شماره‌ی 10 به شمردن ولی بازم خیلی پریشون بود. حتما به خاطر شغلشه یا شایدم انتظار داشته مرغه واسه‌ش برقصه. وقتی ازش پرسیدم عزیزم آیا اتفاقی افتاده ؟شروع کرد به گریه و زاری و هی داد می‌زد آخه چرا من ؟ چرا من؟ هووووم ... حتما به خاطر استرس کارشه ... مطمئنم


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:49 :: توسط : بهزاد

یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه اش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام که ترگل ورگل بشه برای حاج آقاش. تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش که شنید زنگ در خونه ر و می زنند. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست. بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده. درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن آقا. صفا اوردی! این طرفا؟ حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که اوردم خدمتتون!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!.


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:49 :: توسط : بهزاد

اتومبیل مردی كه به تنهایی سفر می كرد در نزدیكی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئیس صومعه گفت : »ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ « رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر كردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای كه تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید كه صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :» ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی« مرد با نا امیدی از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد. چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد. راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت كردند ، از وی پذیرایی كردند و ماشینش را تعمیر كردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت كننده عجیب را كه چند سال قبل شنیده بود ، شنید. صبح فردا پرسید كه آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :» ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی« این بار مرد گفت »بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا كنم. اگر تنها راهی كه من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟« راهبان پاسخ دادند » تو باید به تمام نقاط كره زمین سفر كنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یك راهب خواهی شد.« مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت ‌:» من به تمام نقاط كرده زمین سفر كردم و عمر خودم را وقف كاری كه از من خواسته بودید كردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد« راهبان پاسخ دادند :» تبریك می گوییم . پاسخ های تو كاملا صحیح است . اكنون تو یك راهب هستی . ما اكنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.« رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یك در چوبی راهنمایی كرد و به مرد گفت : »صدا از پشت آن در بود« مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :» ممكن است كلید این در را به من بدهید؟« راهب ها كلید را به او دادند و او در را باز كرد. پشت در چوبی یك در سنگی بود . مرد درخواست كرد تا كلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها كلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز كرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست كلید كرد . پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت كبود قرار داشت. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت:» این كلید آخرین در است « . مرد كه از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز كرد. دستگیره را چرخاند و در را باز كرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی كه او دید واقعا شگفت انگیز و باور نكردنی بود. .....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید. لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون كسی كه اینو نوشته می گردم تا حقشو كف دستش بگذارم.


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:49 :: توسط : بهزاد

یه روز یه جوونی سرش رو می چسبونه به شیشه آرایشگاه و از آرایشگر می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟ آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 2 ساعت دیگه و جوون می ره. چند روز بعد دوباره جوونه می آد و سرش رو می چسبونه به شیشه می گه و می پرسه چقدر طول می کشه تا نوبت من بشه؟ دوباره آرایشگر یه نگاهی به مغازه اش می اندازه و جواب می ده : حدود 3 ساعت دیگه و جوون بازم می ره. دفعه بعد که جوونه میاد و این سوال رو می پرسه ، آرایشگره از یکی از دوستانش به نام Bill می خواد که بره دنبال طرف ببینه این آدم کجا می ره؟ ماجرا چیه که هر دفعه می پرسه کی نوبتش می شه اما می ره و دیگه نمی آد ؟! Bill می ره و بعد از مدتی در حالی که از شدت خنده اشک تو چشاش جمع شده بود بر می گرده. آرایشگر ازش می پرسه : خوب چی شد؟ کجا رفت؟ Bill جواب می ده: رفت خونه تو !!! ‎‎


ارسال شده در تاریخ : 4 / 6 / 1390برچسب:, :: 14:49 :: توسط : بهزاد
درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 451
بازدید دیروز : 36
بازدید هفته : 526
بازدید ماه : 667
بازدید کل : 264785
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content