...شايد يه وبلاگ

 

در اولین ساعت درس کلاس تشریح و کالبد شکافی‌ دانشکده پزشکی‌ یزد استاد به دانشجویان سال اول میگوید:

به شما تبریک میگویم که در کنکور قبول شده و الان رسما دانشجوی پزشکی‌ هستید. ولی‌ برای فارغ التحصیل شدن و پزشک شدن هم باید "

 دقت عمل " داشته باشید و هم "رقت عمل".

همه شما باید این کار که من الان می‌کنم را انجام بدهید اگر نه به درد این رشته نمی خورید و اخراج هستید!! سپس یک جسد وارد کلاس می‌کند و ناگهان انگشتش را تا ته در ... جسد فرو می‌کند می گذارد توی دهانش و می مکد.و می گوید حالا شما هم باید همین کار را بکنید!!
دانشجوها شوکه می شوند و اعتراض می کنند ولی‌ استاد می گوید الا و بلا باید بکنید وگرنه اخراج هستید.
چند تا دخترها غش می کنند، پسرها بالا می اورند، ولی‌ با هر بدبختی هست همه دانشجوها آخرش انگشت در ... جسد می کنند و می گذارند در دهنشان و می مکند.

استاد میگوید:
هان. شما همه رقت عمل تان خوب بود ولی‌ دقت عمل نداشتید. شما همگی‌ انگشت اشاره را در...  کردید و مکیدید ولی‌ من انگشت اشاره را در ... کردم و انگشت وسط را مکیدم. سعی‌ کنید بیشتر دقت کنید.


ارسال شده در تاریخ : 10 / 8 / 1390برچسب:, :: 22:4 :: توسط : بهزاد

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.

عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.


ارسال شده در تاریخ : 10 / 8 / 1390برچسب:, :: 21:4 :: توسط : بهزاد

وقتی بچه بودیم دعا می کردیم بزرگ بشیم....بزرگ شدیم دعا می کنیم بچه بشیم

وقتی کسی نماز نمی خوند پیش خودمون می گفتیم ما می خونیم....بزرگ بشیم می گیم وقتی پیر شدیم

وقتی کسی کار خطایی می کرد می گفتیم ما نمی کنیم...وقتی خودمون کار خطایی می کنیم می گیم درسته

وقتی چیزی و نداریم دوست داریم به دستش بیاریم...وقتی به دستش میاریم ازش دوری می کنیم

وقتی چیزی و داریم قدرشو نمی دونیم...وقتی از دست می دیم قدرشو می فهمیم

وقتی کسی و که دوست داریم دوستمون نداره...کسی و که دوستش نداریم دوستمون داره

خدایا چرا این دنیات اینجوریه؟؟؟


ارسال شده در تاریخ : 9 / 8 / 1390برچسب:, :: 20:22 :: توسط : بهزاد

 یک شبی مجنون نمازش را شکست ...

 

 بی وضو در کوچه لیلی نشست ...

 

 عشق آن شب مست مستش کرده بود ...

 

 فارغ از جام الستش کرده بود ...

 

 گفت : یا رب از چه خوارم کرده ای ؟ ...

 

 بر صلیب عشق دارم کرده ای ؟ ...

 

 خسته ام زین عشق , دل خونم مکن ...

 

 من که مجنونم تو مجنون ترم مکن ...

 

 مرد این بازیچه نیستم من ...

 

 گفت : ای دیوانه لیلایت منم ...

 

 در رگت پنهان و پیدایت منم ...

 

 سالها با جور لیلی ساختی ...

 

 من کنارت بودم و نشناختی ...

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : 8 / 8 / 1390برچسب:, :: 18:13 :: توسط : بهزاد

داشتم با ماشینم می رفتم سر كار كه موبایلم زنگ خورد گفتم بفرمایید الووو.. ، فقط فوت كرد ! گفتم اگه مزاحمی یه فوت كن اگه میخوای با من دوست بشی دوتا فوت كن . دوتا فوت كرد . گفتم اگه زشتی یه فوت كن اگه خوشگلی دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت كن اگه هستی دوتا فوت كن دوتا فوت كرد . گفتم من فردا میخوام برم رستوران شاندیز اگه ساعت دوازده نمیتونی بیای یه فوت كن اگه میتونی بیای دوتا فوت كن دوباره دوتا فوت كرد . با خوشحالی گوشی رو قطع كردم فردا صبح حسابی بخودم رسیدم بهترین لباسمو پوشیدم و با ادكلن دوش گرفتم تو پوست خودم نمی گنجیدم فكرم همش به قرار امروز بود داشتم از خونه در میومدم كه زنم صدام كرد و گفت ظهر ناهار میای خونه؟ اگه نمیای یه فوت كن اگه میای دوتا فوت كن.



ارسال شده در تاریخ : 7 / 8 / 1390برچسب:, :: 20:4 :: توسط : بهزاد

* در این هیچ شکی نیست که جواب ابلهان خاموشیست،اما وقتی ماجرا غم انگیز می شود که این "ابلهان" سکوت شما را حمل بر "حرف حساب جواب ندارد" می کنند.

 

* چه کسی می گوید که گرانیست اینجا؟ دوره ی ارزانیست... چه شرافت ارزان.... تن عریان ارزان... و دروغ از همه چیز ارزان تر.... آبرو قیمت یک تکه ی نان..... و چه تخفیف بزرگی خورده قیمت "یک انسان.

 

* قـصـه ی اصـــــــحـاب کـــــــهـف یـــــــک شـــــــوخـیـسـت ! ایـــــــنـجـا اگـــــــر یـک روز بـــــــخـوابـی تـو را از یـاد مـی بـرنـد.

 

* من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهي كه بلغزد بر من، من خودم هستم و يك حس غريب كه به صد عشق و هوس مي ارزد.


* در پشت هیچ در بسته ای ننشینید تا روزی باز شود . راه کار دیگری جستجو کنید و اگر نیافتید همان در را بشکنید .



ارسال شده در تاریخ : 7 / 8 / 1390برچسب:, :: 17:39 :: توسط : بهزاد

سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک , عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت و …مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق , دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.زن , با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود , ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه , ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود , بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت , مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری , با ببرش وداع کرد. بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید , وقتی زن , بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند , در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم , عشق من , من بر گشتم , این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود , چقدر دوریت سخت بود , اما حالا من برگشتم , و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد:نه , بیا بیرون , بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی , بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن , مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود.اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود , نمی فهمید , اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است , تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی , چشم گیر است.محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش , کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر , شیرین و ارزشمند گردد.در کورترین گره ها , تاریک ترین نقطه ها , مسدود ترین راه ها , عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست , ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.پس : معجزه ی عشق را امتحان کن !

 

 


ارسال شده در تاریخ : 6 / 8 / 1390برچسب:, :: 21:27 :: توسط : بهزاد

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستار تو
بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
 
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده..
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت.. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار

سلام خدا

مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده



ارسال شده در تاریخ : 6 / 8 / 1390برچسب:, :: 21:19 :: توسط : بهزاد

تفاوت روش های تربیتی والدین غربی و شرقی است.
-1
به عنوان مثال بچه ي غربی سرفه می کند. مادر یک دستمال درمی آورد و به بچه می دهد
بچه ي شرقی شدید سرفه می کند. مادر به او می گوید "نکن". بعد هم بچه را دعوا می کند. بچه حالا علاوه بر سرفه، زِر هم می زند..

-2 بچه ي غربی غر می زند و نمی خواهد از مغازه بیرون برود. پدر به او می گوید که راه خروج را بلد نیست و از بچه می خواهد خروجی را نشانش بدهد. بچه یورتمه کنان بطرف در می رود و خوشحال است. احساس می کند کار مهمی انجام می دهد.
بچه ي شرقی غر می زند و نمی خواهد از مغازه بیرون برود. او را به زور و کشان کشان بیرون می برند. بچه زِر می زند.بچه شرقی غر می زند و نمی خواهد از مغازه بیرون برود. قربان صدقه اش می روند و وعده ي شکلات و بستنی می دهند. بچه رشوه را قبول می کند. همچنان غر می زند و از مغازه خارج می شود. مشغول چانه زدن بر سر تعداد بستنی است.

-3بچه ي غربی در مدرسه دعوا کرده است. داستان را برای مادر تعریف می کند. مادر گوش می دهد، اما عکس العملی نشان نمی دهد.
بچه ي شرقی در مدرسه دعوا کرده است. داستان را برای مادر تعریف می کند. مادر درحالی که سعی دارد باقیمانده ي غذا را از لای دندانش بیرون بکشد، گوش می دهد. به بچه می گوید: "اون فقیره. واسه همین بی تربیته. تو باهاش بازی نکن!"
)
من غرق در منطق و فراست این جورمادرها شده ام(

-4بچه ي غربی بستنی می خورد. مادر به او دستمال می دهد تا دهانش را پاک کند.
بچه ي شرقی بستنی می خورد. مادر دور دهانش را پاک می کند.


-5
بچه ي شرقی زر می زند. مادر دعوایش می کند. پدر به مادر می توپد که بچه را دعوا نکن. بچه لگدی حواله پدر می کند. مادر می خندد. پدر بچه را دعوا می کند . بچه ي شرقی زر می زند. باز هم به او وعده و رشوه می دهند(بچه ي غربی کلاً زیاد زر نمی زند(

-6بچه ي غربی زمین خورده است. بلند می شود و به بازی ادامه می دهد.
بچه ي شرقی زمین خورده است. مادر توی سرش می زند و "یا امام رضا" می گوید. بچه را بلند می کند و مثل کیسه سیب زمینی می تکاند. بچه می ترسد و جیغ می کشد. مادر گونه می خراشد. هر دو مفصّل هوار می کشند. بعد بچه می رود بازی کند. مادر آینه درمی آورد تا آرایشش را کنترل کند.


-7
در مطب دکتر حوصله بچه ي غربی سر رفته است. مادر از کیفش کاغذ و مدادرنگی بیرون می آورد. بچه مشغول می شود.
در مطب دکتر حوصله بچه ي شرقی سر رفته است.. مادر کاغذ و مداد رنگی ندارد. یک صورتحساب از کیفش درمی آورد. یک خودکار ته کیفش پیدا می کند. اول کلی "ها" می کند و نوک زبانش می زند تا بنویسد. بچه دو خط می کشد. رنگ ندارد و جذبش نمی کند. از جایش بکند می شود تا دور اتاق چرخی بزند. مادر مثل گرامافونی که سوزنش گیر کرده باشد لاینقطع می گوید "نرو، نکن، نگو، دست نزن، بیا، حرف نزن، آروم باش، ول کن، به پدرت میگم ...". اعصاب همه خرد شده است. دلت می خواهد بلند شوی و دودستی بکوبی توی سر مادر شرقی !!!
و این ماجرا ها تمام نشدنی است و و و شاید بهتر باشه بازهم بگیم : والدین شرقی خود نیاز به یک تربیت اساسی دارند...

فرزندان خویش را درست تربیت کنیم تا وقتی پیر شدیم در جامعه ای سالم دوران کهنسالی را راحت تر سپری کنیم.


ارسال شده در تاریخ : 5 / 8 / 1390برچسب:, :: 14:46 :: توسط : بهزاد

از یک استاد سخنور دعوت بعمل آمد که درجمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید.

محور سخنرانى درخصوص مسائل انگیزشى و چگونگى ارتقاء سطح روحیه کارکنان دورمیزد.

استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتى که توجه حضار کاملا” به گفته هایش
جلب شده بود، چنین گفت: “آرى دوستان، من بهترین سالهاى زندگى را درآغوش زنى گذراندم که همسرم نبود”.

ناگهان سکوت شوک برانگیزى جمع حضار را فرا گرفت!

استاد وقتى تعجب آنان را دید، پس از کمى مکث ادامه داد: “آن زن، مادرم بود”.

حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد

-

-

-
تقریبا” یک هفته از آن قضیه سپرى گشت تا اینکه یکى از مدیران ارشدهمان سازمان

به همراه همسرش به یک میهمانى نیمه رسمى دعوت شد.

آن مدیر از جمله افراد پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه خدا سرش شلوغ بود.

او خواست که خودى نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه،

محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صداى بلند گفت:

آرى، من بهترین سالهاى زندگى خود را درآغوش زنى گذرانده ام که همسرم نبود!”.

همانطورى که انتظارمیرفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت

و طبیعتا” همسرش نیز دراوج خشم و حسادت بسر میبرد.

مدیر که وقت را مناسب میدید،‌ خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزى به خاطرش نیامد

وهرچه زمان گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه بناچار گفت:

راستش دوستان، هرچى فکر میکنم، نمیتونم بخاطر بیارم آن خانم کى بود!”.

نتیجه اخلاقى:

Don’t copy; if you can’t paste

کپی نکن اگر نمی توانی پیست کنی

 

 


ارسال شده در تاریخ : 5 / 8 / 1390برچسب:, :: 14:30 :: توسط : بهزاد

 

خدا خر را آفرید و به او گفت:
تو بار خواهی برد، از زمانی که
تابش آفتاب آغاز می شود تا زمانی
که تاریکی شب سر می رسد.و همواره بر
پشت تو باری سنگین خواهد بود.و تو
علف خواهی خورد و از عقل بی بهره
خواهی بود و پنجاه سال عمر خواهی
کرد و تو یک خر خواهی
بود.

خر به خداوند پاسخ داد:
خداوندا! من می خواهم خر باشم،
اما پنجاه سال برای خری همچون من
عمری طولانی است. پس کاری کن فقط
بیست سال زندگی کنم و خداوند آرزوی
خر را برآورده کرد

خدا سگ را آفرید و به او گفت:
تو نگهبان خانه انسان خواهی
بود و بهترین دوست و وفادارترین
یار انسان خواهی شد.تو غذایی را که
به تو می دهند خواهی خورد و سی سال
زندگی خواهی کرد.تو یک سگ خواهی
بود.

سگ به خداوند پاسخ داد:
خداوندا! سی سال زندگی عمری
طولانی است.کاری کن من فقط پانزده
سال عمر کنم و خداوند آرزوی سگ را
برآورد

خدا میمون را آفرید و به او گفت:
و تو از این سو به آن سو و از
این شاخه به آن شاخه خواهی پرید و
برای سرگرم کردن دیگران کارهای
جالب انجام خواهی داد و بیست سال
عمر خواهی کرد.و یک میمون خواهی
بود.

میمون به خداوند پاسخ داد:
بیست سال عمری طولانی است،                                                                           
من می خواهم ده سال عمر کنم.                                                                               و خداوندآرزوی میمون را برآورده کرد.


و


سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت:
تو انسان هستی.تنها
مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره
زمین.تو می توانی از هوش خودت
استفاده کنی و سروری همه موجودات
را برعهده بگیری و بر تمام جهان
تسلط داشته باشی.و تو بیست سال عمر
خواهی کرد.


انسان گفت: سرورم!گرچه من
دوست دارم انسان باشم، اما بیست
سال مدت کمی برای زندگی است.آن سی
سالی که خر نخواست ، آن پانزده
سالی که سگ نخواست و آن ده سالی که
میمون نخواست زندگی کند، به من
بده. و
خداوند آرزوی انسان را برآورده کرد

و  از آن زمان تا کنون انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی می کند!!!  و پس از آن،ازدواج می کند و سی سال مثل خر کار می کند مثل خر زندگی می کند ، و مثل خر بار می برد و پس از اینکه فرزندانش بزرگ شدند،پانزده سال مثل سگ از خانه ای ه در آن زندگی می کند، نگهبانی می دهد و هرچه به او بدهند می خورد…!!! و  وقتی پیر شد، ده سال مثل میمون زندگی می کند؛ از خانه این پسرش به خانه آن دخترش می رود و سعی می کند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند…!!!

 


ارسال شده در تاریخ : 5 / 8 / 1390برچسب:, :: 14:26 :: توسط : بهزاد

 

یه روز مسوول فروش، منشی دفتر، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف سرویس قدم می زدند
یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه
جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم
منشی می پره جلو و میگه: اول من، اول من!

من می خوام که توی باهاماس باشم، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم!
پوووف! منشی ناپدید میشه
بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: حالا من، حالا من
من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی! داشته باشم و تمام عمرم حال کنم
پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه
بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه
مدیر میگه: من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن !!!

نتیجه اخلاقی : همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه !

 


ارسال شده در تاریخ : 5 / 8 / 1390برچسب:, :: 14:15 :: توسط : بهزاد

توماس هیلر، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند.

وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.”
پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین .”

 


ارسال شده در تاریخ : 5 / 8 / 1390برچسب:, :: 14:12 :: توسط : بهزاد

 

حاج آقا(قاضی): خودتونو کامل معرفی کنید

 

- شوهر: کاظم! برو بچ بهم میگن کاظم لب شتری! دیلپم ردی! ۲۳ ساله!

 

- زن : نازیلا! لیسانس هنرهای تجسمی از دانشکده سیکتیروارد فرانسه! ۲۰ ساله!

 

حاج آقا : چه جوری با هم آشنا شدید؟

 

- شوهر : عرضم به حضور اَ نورت حاجی! ایشون مارو پسند کردن! مام دیدیم دختر خوبیه گرفتیمش!!!

 

- زن: حاج آقا می بینین چه بی چشمو روئه! حاج آقا تازه سابقه دارم هست!

 

- شوهر: حاجی چرت میگه! من فقط دو سال اوفتادم زندان اونم با بی گناهیه کامل!

 

حاج آقا : جرمت چی بود؟

 

شوهر : حاجی جرم که نمی شه بهش گفت! داش کوچیکم حرف گوش نمیکرد … مختوع النسلش کردم !

 

- زن : حاج آقا می بینین چقد بی احساسه !

 

- حاج آقا : خواهر من شما به چه دلیلی تقاضایه طلاق کردین ؟

 

- زن : حاج آقا ما الان درست ۳ ساله که ازدواج کردیم ولی این آقا اصلا عوض نشده!

 

- شوهر : دهه ! بابا بکش بیرون ! حاجی بده اصالتمو از دست ندادم ؟

 

- حاج آقا : خواهر من شما فقط به خاطر اینکه ایشون عوض نشده میخواین طلاق بگــــــــیرین؟

 

- زن : حاج آقا اولش فکر میکردم درست میشه ! گفتم آدمش میکنم ! مدرنش میکنم ! حـاج آقا این شوهر من نمیفهمه تمدن چیه ! نمیدونه مدرنیسم چیه!

 

- شوهر : بابا! را به را گیر میده ! این کارو بکن ! این کارو نکن ! این لباسو بپـــوش !! اونو نپوش ! حاجی طاقت مام حدی داره !

 

- زن : حاج آقا به خدا منم تو فامیل آبرو دارم ! دوست دارم شوهرم شیک ترین لباسارو بپـوشه!

 

- شوهر : حاجی میخوایم بریم خونه اون بابای قالپاقش !!! گیر میده میگه باید کروات بزنی ! به مولا آدم با کروات یبوست میگره ! نفسمون میات بالا ولی پایین رفتنش با شابدوالعظیـــمه ! حاجی ما از بچگی عادت داشتیم دو سه تا تکمه مون وا باشه !!

 

- حاج آقا : خواهر من حق با ایشونه !

 

- زن: حاج آقا بهش میگم تو خونه زیرشلواری نپوش ! یکی میاد زشته ! حد اقل شلوارک بپوش!

 

- شوهر : حاجی من اصن بدون زیرشلواری خوابم نمی بره ! بابا چاردیواری اختیاری ! راستش اینجا جاش نیست ولی بابای خدا بیامرزم میگفت :

 

- حاج آقا : خدا بیامرزتش !

 

- شوهر : خدا رفتگان شمارم بیامرزه ! میگفت : سعی کن تو زندگیت دو تا چیز و ترک نکــنی !! یکی سیغار ! یکی زیرشلواری ! حاجی جونم برات بگه که گیر داده خفن که سیغار نکش ! رفته برام پیپ خریته ! آخه خداییـــش این سوسول بازیا به ما میات؟!!

 

- زن : حاج آقا شما نمیدونین من چقدر سعی کردم حرف زدن اینو درست کنم ! نشد که نشد !

 

- شوهر : حاجی رفته واسه من معلم خصوصی گرفته ! فارسی را درست صوبت کنیم ! دیــــگه روم نمیشه جولو بچه محلا سرمو بلند کنم ! حاجی خسته مونده از سر کار میام خونه به جای چایی واسه من کافی شاپ میاره ! درســته آخه ؟! حاجی از وقتی گرفتمش ۳۰ کیلو کم کردم ! از بس که از این غذا تیتــیشـیا داده به خورده ما!!! لازانتـیا و بیف استراگانورف و اسپاقرتی و از این آت آشغالا. حاجی هرکی یه سلیقه ای داره ! خب منم عاشق آب سیرابی با کیک تیتاپم !!!

 

- زن : حاج آقا یه روز نمی شه دعوا راه نندازه ! چند بار گرفتنش با وثیقه آزادش کردیم

 

- شوهر : آره ! رو زنم تعصب دارم ! کسی نیگا چپ بهش بکنه ! خشتکشو پاپیون میکنـــــم !!!

 

حاج آقا:خب شما که اینهمه با هم اختلاف فرهنگی و اقتصادی داشتین چرا با هــــــــم ازدواج کردین ؟

 

زن : عاشقش بودم ! دیوونش بودم ! هنوزم هستم..

 


ارسال شده در تاریخ : 5 / 8 / 1390برچسب:, :: 14:9 :: توسط : بهزاد

این پست و واسه خودم نوشتم و از همه معذرت خواهی می کنم

چند وقت پیش یک نفری تو قسمت نظرات خصوصی برام یه نظر داده بود و متن زیرا در انتها نوشته بودم هر چی خوندم و فکر کردم می خواستم پستش نکنم  اما نشد......

با این وجود که می دونم این پست برای خیلی ها دردناکه اما به یک ثانیه فکر کردن در مورد آن شخص لااقل از نظر من می ارزه (ببخشید اگر فکر کنی من خیلی بی عاطفه هستم و می خوام با این پست آزارت خیلی بد فکر می کنی....)

شهناز میان همه گلها سر بود!

در نوع خودش بهترین مادر بود!

بابا ز غمش هنوز سوزد چون شمع

چون همسر او بهترین یاور بود!

از رفتن او باز خون شد دل ما

از بهر فروغ خانه اش اختر بود!

فردوس و بهشت زیر پایش باشد

هم همسر و هم یار، لذا مادر بود

شب جمعه است و اسیران خاک و فراموش نکنید......

ممنونم از تویی که این شعر و گفتی و ممنونم ازت یه دنیا.......


ارسال شده در تاریخ : 5 / 8 / 1390برچسب:, :: 9:55 :: توسط : بهزاد

اين يك ايميل از طرف خداست: امروز صبح كه از خواب بيدار شدي، نگاهت ميكردم واميدوار بودم كه با من حرف بزني، حتي براي چند كلمه، نظرم را بپرسي يا براي اتفاق خوبي كه ديروز در زندگيات افتاد، از من تشكر كني؛ اما متوجه شدم كه خيلي مشغولي، مشغول لباسي كه ميخواستي بپوشي.
وقتي داشتي اين طرف و آن طرف مي دويدي تا حاضر شوي فكر مي كردم چند دقيقهاي وقت داري كه بايستي و به من بگويي: سلام!؛ اما تو خيلي مشغول بودي.يك بار مجبور شدي منتظر بشوي و براي مدت يك ربع، كاري نداشتي جز آن كه روي يك صندلي بنشيني. بعد ديدمت كه از جا پريدي. خيال كردم ميخواهي با من صحبت كني؛ اما به طرف تلفن دويدي و به دوستت تلفن كردي تا از آخرين شايعات باخبر شوي.تمام روز، با صبوري منتظر بودم. با آن همه كارهاي مختلف، گمان مي كنم كه اصلاً وقت نداشتي با من حرف بزني. متوجه شدم قبل از ناهار، مدام دور و برت را نگاه ميكني، شايد چون خجالت ميكشيدي كه با من حرف بزني، سرت را به سوي من خم نكردي.تو، به خانه رفتي و به نظر ميرسيد كه هنوز خيلي كارها براي انجام دادن داري.
بعد از انجام دادن چند كار، تلويزيون را روشن كردي. نميدانم تلويزيون را دوست داري يا نه؟ در آن چيزهاي زيادي نشان ميدهند و تو هر روز، مدت زيادي از روزت را جلوي آن ميگذراني؛ در حالي كه درباره هيچ چيز فكر نميكني و فقط از برنامههايش لذت ميبري. بازهم صبورانه، انتظارت را كشيدم و تو در حالي كه تلويزيون را نگاه مي كردي، شام خوردي و باز هم با من صحبت نكردي.موقع خواب، فكر ميكنم خيلي خسته بودي. بعد از آن كه به اعضاي خانوادهات شب بخير گفتي، به رختخواب رفتي و فوراً به خواب رفتي. اشكالي ندارد. احتمالاً متوجه نشدي كه من هميشه در كنارت بودم و اين همه كارهاي خوب و حلال را كمك كردم انجام دهي.
من صبورم، بيش از آنچه تو فكرش را ميكني. حتي دلم ميخواهد يادت بدهم كه تو چطور با ديگران صبور باشي. من آنقدر دوستت دارم كه هر روز منتظرت هستم. منتظر يك سر تكان دادن، دعا، فكر يا گوشهاي از قلبت كه متشكر باشد.خيلي سخت است كه يك مكالمه يك طرفه داشته باشي. خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق به تو.به اميد آن كه شايد امروز، كمي هم به من وقت بدهي

 


ارسال شده در تاریخ : 2 / 8 / 1390برچسب:, :: 21:2 :: توسط : بهزاد

معادله ۱
انسان = خواب + خوراک + کار+ تفریح
الاغ = خواب + خوراک

پس
انسان =
الاغ

+ کار + تفریح

وبنابرین
تفریح

– انسان = الاغ + کار

 

بعبارت دیگر
انسانی که تفریح ندارد = الاغی که فقط کار می کند

 

معادله ۲

مرد = خواب

+ خوراک + درآمد
الاغ = خواب + خوراک

 

پس
مرد = الاغ + درآمد

و بنابرین
درآمد

– مرد = الاغ

 

بعبارت دیگر

 

مردی که درآمد ندارد = الاغ

 

معادله ۳

 

زن = خواب + خوراک + خرج پول

 

الاغ = خواب + خوراک

 

پس

 

زن = الاغ + خرج پول

 

وبنابرین

 

خرج پول – زن= الاغ

 

بعبارت دیگر

زنی که پول

خرج نمی کند = الاغ

 

نتیجه گیری:

 

از معادلات ۲و۳ داریم:

 

مردی که درآمد ندارد = زنی که پول خرج نمیکند

 

پس:

 

فرض منطقی ۱: مردها درآمد دارند تا نگذارند زنها تبدیل به الاغ شوند..

 

و

 

فرض منطقی ۲: زنها پول خرج می کنند تا نگذارند مردها تبدیل به الاغ شوند.

 

بنابرین داریم …

مرد + زن

= الاغ + درآمد + الاغ + خرج پول

 

و ازفرضهای۱و۲ نتیجه منطقی میگیریم که:
مرد + زن = دو تا الاغ که با هم به خوبی و خوشی زندگی میکنند



ارسال شده در تاریخ : 30 / 7 / 1390برچسب:, :: 21:53 :: توسط : بهزاد

اخیرا کشف کردند که حرف مورد علاقه ی دختر های ایرونی در

زبان فارسی ( پ ) و ( خ ) می باشد،باور ندارید متن زیر رو بخونید!!!

مثلا : دوست دارندکه

( پول ) ( خرج ) کنند.

( پسر ) ( خر ) کنند.

( پدر ) ( خام ) کنند.

( پراید ) ( خرد ) کنند.

( پاسپورت ) بگیرند برن ( خارج) .

( پر رو ) و ( خوشگل ) باشند و ...



حالا باور کردید که این دو حرف مورد علاقه دخترای ایرونی هست


ارسال شده در تاریخ : 30 / 7 / 1390برچسب:, :: 21:51 :: توسط : بهزاد

۱) با عصبانیت برین جلوش و تو چشاش زل بزنین و بگین چیه به من
خیره شدی ؟ چیزی میخوای ؟ به غیر از من کس دیگری هم هست
که بتونی نگاش کنی ...... همش خیره شدی به من که چی بشه ؟
حالا اینا به کنار . چرا چشمک میزنی ؟ چرا ابروهاتو واسه
من بالا و پایین می کنی ؟ خجالت بکش. شرم کن . نکنه در موردم
فکرای بد میکنی ؟ اصلا چه معنی داره یه دختر به پسر چشمک بزنه

۲ ) اگه دیدین دختر با عجله داره راه میره یا اگه دیدین یه دختر داره میدوه...
شما از پشت سر دنبالش کنید و بگین آی دزد آی دزد بگیرینش دار
و ندارم رو برد ... اگه دختر وایساد و شما رو نیگاه کرد بازم داد
بزنید که : دزد همینه که ایستاده . اگه دختر ترسید و پا به فرار گذاشت
خوش به حالتون میتونید یه تعقیب و گریز حسابی راه بندازین و از این
کار لذت ببرین ولی اگه وایساد و فرا نکرد برای اینکه ضایع نشین
به دویدن ادامه بدین و بازم داد بزنید آی دزد....

۳ ) توی تاکسی اگر یه دختر کنارت نشسته بود .. وقتی که خواستین پیاده بشین
بهش بگین مگه نمیای ؟ اون هاج و واج شمارو نگاه میکنه .بهش فرصت ندین
و بگین چرا انقدر زود جا زدی ؟ بعدش در تاکسی رو ببندین و برین و
ما بقی ماجرا رو به افراد حاضر در تاکسی واگذار کنید

۴ ) توی پارک با عجله برین کنارش بشینین و بگین معذرت می خوام
دیر کردم . خب چیکارم داشتی که گفتی بیام اینجا ؟
( باید یه جایی باشه که چند نفر حضور داشته باشن ) معلومه که اون
انکار می کنه . بعدش نوبت شماست فوری بگین مگه نگفتی بیا اینجا
این رنگ لباسمه و این رنگ روسریمه ؟ باز هم اون انکار میکنه . شما
این طوری ادامه بدین : خب اگه از اینایی که اینجا نشستن خجالت میکشی
بریم یه جای خلوت ... مطمئن باشید اون داغ میکنه . بعدش شما با عصبانیت
بلند شین و یه کاغذ جلوش بندازین سر کا گذاشتی منو ؟
بیا اینم شماره ای که دادی ... دیگه به من زنگ نزن وگرنه می دمت
دست پلیس بعدش ول کنین برین

۵ ) توی جمع یه سی دی بهش بدین . بگین خیلی باحال بود دستت درد نکنه ...
اگه بازم از اینا داری بهم بده قیمتش هرچی باشه قبوله .... اونم اینور
و اونورو نیگاه میکنه میگه اشتباه گرفتی آقا شما هم طوری وانمود کنین
که انگار حواستون نبوده توی جمع هستین و ازش معذرت بخواین و
برین سر جاتون بشینین .

۶ ) مثل معتاد ها خودتون رو به موش مردگی بزنین و برین جلو و
به لهجه ی معتادی بگین : خانوم دشتم به دامنت از اون چیزا که دیلوز
دادین باژم هملاتون هشت ؟ دالم میمیلم از خمالی به جون تو .
هرچی منتظل موندم نیومدین و خیلی شانش آولدم که اینجا پیداتون
کلدم بیا اینم پولش ... اون رنگ عوض میکنه ( سیاه سفید سرخ قهوه ای آبی )
و انکار میکنه ولی شما ول کن نشین و هی پیله کنین ...
دوباره انکار میکنه .... شما بگین : خانوم من شبا لوی ژوغال می خوابم
من به اندازه ی کافی شیاه هشتم خواهشا تو دیگه مالو شیاه نکن....


ارسال شده در تاریخ : 30 / 7 / 1390برچسب:, :: 21:49 :: توسط : بهزاد

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، باتعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دخترجدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم.من احساسات واقعی رو با نازنین پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما میدونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ،لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون ...

حامله است. نازنین به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. نازنین چشمان من رو به روی حقیقت بازکرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون میکاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و نازنین بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 21 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز،مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت روببینی.
با عشق، پسرت، بهنام
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
پاورقی:
پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه علی.فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن


ارسال شده در تاریخ : 30 / 7 / 1390برچسب:, :: 21:42 :: توسط : بهزاد

سلام

ببخشید چند روزی حوصله نوشتن نداشتم و نه داستانی

اما امروز چندتا داستان جدید گذاشتم که امیدوارم خوشتا بیاید

روزی دو نفر در جنگل قدم می زدند. ناگهان شیری در مقابل آنها ظاهر شد ، یکی از آنها سریع کفش ورزشی اش را از کوله پشتی بیرون آورد و پوشید. دیگری گفت بی جهت آماده نشو هیچ انسانی نمی تواند از شیر سریعتر بدود مرد اول به دومی گفت : قرار نیست از شیر سریعتر بدوم کافیست از تو سریعتر بدوم...


ارسال شده در تاریخ : 27 / 7 / 1390برچسب:, :: 22:40 :: توسط : بهزاد

-1 پسرها غیب گو نیستند به آنها واضح و روشن بگویید چه می خواهید.


-2
پسرها عروسک خیمه شب بازی شما نیستند ؛ حسادت آنها را مقابل دوستان تان تحریک نکنید.


-3
بدترین چیز برای پسرها این است که ببینند دخترها معتاد به سیگارند.


-4
پسرها عاشق دخترهایی هستند که ورزشکارند و به اندام شان توجه می کنند.


-5
دخترانی که نمی توانند به حققیت گوش کنند پس سئوالی نپرسند!


-6
از پسرها انتظار نداشته باشید که هر چه در فیلم های رمانتیک و عاشقانه می بینید را برای شما تکرار کنند.


-7
پسری که عاشق شماست ، دوست دارد تنها کسی باشد که با او حرف می زنید.


-8
پسرها معمولا مهربانند و دوست دارند برای خوشحال کردن شما تلاش کنند. بهتر است این را بدانید.


-9
پسرها هرکاری می کنند تا توجه دختری که دوستش دارند را به خود جذب کنند.


-10
پسرها از مشاهده آشپزی دخترها به وجد می آیند!!

 

 


ارسال شده در تاریخ : 27 / 7 / 1390برچسب:, :: 22:36 :: توسط : بهزاد

تو تلویزیون ۲ ساعت در مورد سرویس جاسوسی گوگل صحبت می*کنند! آخر برنامه که میخواد پست الکترونیک بده آدرس جیمیل میده !!!!!

مجری 20:30 راس هشت و نیم اومده میگه: با سلام و صلوات بر محمد و آل محمد بقیه اخبار رو بعد از اذان مغرب به سمع و نظر شما میرسونیم !!!!!!

تو مملکتی که کنجد روی نون بربری یه نوع آپشن حساب می*شه دیگه ...!؟!؟!؟!؟!؟

مجری از طرف می*پرسه نظرتون راجع کتاب تو اتوبوس چیه؟ میگه خوبه، هوا گرمه تو اتوبوس باهاش خودمو باد میزنم !!!!!

طرف عروسیشو مختلط می*گیره و توش مشروب سرو می*کنه ولی تاکید عجیبی داره که حتما عروسیش باید شب تولد یکی از ائمه باشه !!!!
توی تهران، کل جدول مندلیف رو با یه نفس میکشی تو بدن !!!!!

رفتم داروخونه میگم پماد ضد خارش میخوام, یارو زیر لب میگه نیگا جوونای این مملکت حال ندارن خودشونو بخارونن !!!!!

امشب به خانمم میگم از پای سیستم پاشو میخام ایمیلامو چک کنم . میگه صداتو بیار پایین دیگه از روح الله داداشی که گنده تر نیستی !!!!

یه عمر رفتیم سینما آخر نفهمیدیم دسته های صندلیش ماله خودمونه یا بغل دستیمون !!!!

دختر عمه ام رو تو خیابون با یه پسره دیدم هول شده میگه داداشمه !!!!

قبلا برق ميرفت بابامون فحش رو ميكشيد به اداره برق، الان برق ميره خوشحال هم ميشه!!

قيمت نون سنگك با ويندوز 7 ، يكيه، !!!!

رفتم نمايندگي سايپا به مسئولش ميگم فرمون ماشين زياد صدا ميده، چه كار كنم؟ ميگه صداي ضبط رو زياد كن !!!!!

کارتون ساختن با موضوع جن و پری و فشار قبر و زندگی پس از مرگ! بعد پشت بسته اش نوشتن "مناسب برای گروه

سنی 3 تا 7 سال"من گنده دیدمش ۳ ماه بغل مامانم خوابم نبرد!! آخه این چه وضعشه؟

واقعا این چه وضعشه؟
معنی چراغ زرد در دنیا : از سرعت خود بکاهید وآماده ی توقف شوید
معنی چراغ زرد در ایران : بدو گاز بده تا قرمز نشده رد بشیم.


ارسال شده در تاریخ : 27 / 7 / 1390برچسب:, :: 22:31 :: توسط : بهزاد

ضد حال یعنی این!!!!!
دخترجوانی از زیر ساخت برای کار اداری به یک شرکت در هفت تیر منتقل شد
پس از دو ماه ، نامه ای ازنامزد زیرساختی خود دریافت می کند به این مضمون
نس30م عزیز ، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به تو خیانت کردهام !!! و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و شماره تلفنی که به تو داده بودم برایم پس بفرست
باعشق : سری جون
دخترجوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد ، از همه همکاران و دوستانش می خواهد که شماره تلفن های خود را از نامزد ، برادر ، پسرعمو ، پسردایی ... خودشان به اوقرض بدهند و همه آن شماه ها را همراه با شماره سری جون، نامزد بی وفایش ، دریک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند ، به این مضمون
سری جون عزیز ، مرا ببخش ، اما هر چه فکر کردم شماره تو را به یاد نیاوردم ، لطفاً شماره خودت را از میان شماره های توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان.

.

.

.

.

.

.

این داستان کاملا واقعی است مگه نه؟؟؟؟؟

متوجه ای که چی می گم؟؟؟

 


ارسال شده در تاریخ : 27 / 7 / 1390برچسب:, :: 22:30 :: توسط : بهزاد

وقتی یه مرد معتاد میشه : اگه زنش زن بود و به فکر زندگیش بود این بیچاره به این روز نمی افتاد، بدبختی اینا رو به این روز می کشه دیگه!!

وقتی یه زن معتاد میشه: ای وای!!! خاک بر سرش ! بیچاره شوهرش  دلش به چی خوشه ! چه جوری اینو تحمل میکنه؟؟

وقتی یه دختر یه کم به خودش میرسه : اوه! اوه ! ننه بابا داشت جمش می کردن!! اینا همش واسه جلب توجه دیگه!!! اینا دنیا و آخرت ندارن که!!!

وقتی یه پسر تیپ میزنه: چه پسر خوش پوشیه…هزار ماشاا… چه تیپی داره… میمیرن واسش دخترا

وقتی یه دختر از دار دنیا یه دونه دوست پسر داره : چی بگم والا!!! حجب و حیا دیگه جا نداره تو این مملکت!! دیدیش … بزا دهنم بسته باشه

وقتی یه پسر ۱۰ تا دوست دختر داره : بزنم به تخته اینقدر خاطر خواه داره، خدا وکیلی بهترین دخترا میرن طرفش… ولش نمی کنن که

وقتی یه آقای محترم!!! خیابون رو با پیست اتومبیلرانی اشتباه می گیره : لامذهب عجب دست فرمونی داره

وقتی یه خانم مثلاً یادش بره راهنما بزنه: ترمز وسطیه…. بابا برو آشپزخونه قرمه سبزیتو بپز!!! والااااااا

وقتی بچه خوب تربیت شده باشه: میبینی؟ بچه ام مثل باباشه، اصلا موفقیت تو خونواده ما ارثیه

وقتی بچه تو یه درس نمره اش بشه ۷۵/۱۹: بله دیگه! خانم یا پی قر و فرشه یا با این دوست موستاش در حال فک زدن و ولگردیه

وقتی تو یه جمع ، آقا ی سر و زبون دار داره مجلس رو گرم می کنه: هزار ماشالا!!!!!!! روابط عمومیش بیسته؟؟؟!!!



شرایط بالا برای یه دختر: اوه ! اوه! دختره لوده سبک!!! خانم باش

نظر مادر شوهر در اول زندگی: میبینی شانس ما رو ؟ دختره فقط ۲۰ میلیون جهیزیه آورده ، نمی دونم این پسره شیفته چی این عفریته شد!!!

باز هم همون مادر شوهر: دیگه چی می خواد؟ گل پسرم یه خونه ۴۰ متری تو نقطه صفر مرزی داره، از خداشم باشه ..


ارسال شده در تاریخ : 27 / 7 / 1390برچسب:, :: 22:20 :: توسط : بهزاد


در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی کاری خسته و کسل شده بودند.

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.

همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد، هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود و شش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.



دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوس در مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امید شده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او در پشت بوته گل رز پنهان شده است.

دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق از پشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.

و اینگونه است که از آنروز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق و دیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …


ارسال شده در تاریخ : 23 / 7 / 1390برچسب:, :: 15:36 :: توسط : بهزاد

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی


دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام

۴ صبح فردا ۱۲ نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید

مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید


ارسال شده در تاریخ : 23 / 7 / 1390برچسب:, :: 15:34 :: توسط : بهزاد

تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود.

او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست.

سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن بیاساید.

اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود.

بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:

« خدایــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »

صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.

نجات دهندگان می گفتند:
.

.

.

.

.

“خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم


ارسال شده در تاریخ : 23 / 7 / 1390برچسب:, :: 15:33 :: توسط : بهزاد

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.

به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»

آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»

زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»

آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»

زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»

فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»

عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»

پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

.

.

.

.


آری… با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید


ارسال شده در تاریخ : 23 / 7 / 1390برچسب:, :: 15:31 :: توسط : بهزاد

مدارك لازم جهت خريد بليط هواپيمايي ايران

-1امضاي تاييديه منطقه جغرافيايي برخورد با زمين
-2
تلفن اضطراري جهت اعلام سقوط به ترتيب اولويت
-3
كپي وصيت نامه به همراه رضايت نامه امضا شده
-4
فيش بانكي مربوط به غسل ميت با آب غير يارانه اي
-5
فيش بانكي هزينه امتحان شفاهي شهادتين
-6
مبلغ 200 هزار تومان بابت قطع درختان محل سقوط به حساب شهرداري

 

 

 


ارسال شده در تاریخ : 16 / 7 / 1390برچسب:, :: 21:20 :: توسط : بهزاد
درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 344
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 361
بازدید ماه : 1692
بازدید کل : 265810
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1


Alternative content