وعده
...شايد يه وبلاگ

پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.

هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مى‌داد.

از او پرسید: آیا سردت نیست؟

نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم!

پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند.

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.

صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:

اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!



نظرات شما عزیزان:

حانیه
ساعت0:55---21 شهريور 1390
خیلی از فیلتر شدن میترسی


پاسخ: چون یه سری یه وبلاگ پر محتوام و از دست دادم


mohamad
ساعت21:47---20 شهريور 1390
آخیییییییییییییییییییییییییییی ییییی

آخه چرا همیشه سران مملکت آدمای ضعیف ترو فراموش میکنن؟آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ: من اینجا از طرف آقا محمد می گم این کامنت اصلا سیاسی نبوده و خواهشا وبلاگ بنده را فیلتر نکنید،خواهشا


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : 20 / 6 / 1390برچسب:, :: 20:40 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 457
بازدید دیروز : 36
بازدید هفته : 532
بازدید ماه : 673
بازدید کل : 264791
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1