پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم!
پادشاه گفت: من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعدهاش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالى قصر پیدا کردند، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود:
اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مىکردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد!
نظرات شما عزیزان:
حانیه
ساعت0:55---21 شهريور 1390
خیلی از فیلتر شدن میترسی
پاسخ:
چون یه سری یه وبلاگ پر محتوام و از دست دادم
mohamad
ساعت21:47---20 شهريور 1390
آخیییییییییییییییییییییییییییی ییییی
آخه چرا همیشه سران مملکت آدمای ضعیف ترو فراموش میکنن؟آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ:
من اینجا از طرف آقا محمد می گم این کامنت اصلا سیاسی نبوده و خواهشا وبلاگ بنده را فیلتر نکنید،خواهشا